2777
2789

یکی از بدترین سوتی هام این بود که مامانم گفت برو اون لباس سبزهات رو بیار .گفتم کدوم؟ همونی که سبزهههه؟🫤🙌

خیلی قشنگه ، دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟«گنج »«جنگ» میشود ،«درمان » «نامرد» میشود و «قهقهه» «هق هق»!!! ولی «دزد » همان «دزد» است «درد » همان «درد »است و «گرگ » همان «گرگ»... آری نمی‌دانم چرا «من» «نم»  زده است ، «راه» گویی «هار » شده ، و «روز »به «زور » میگذرد، «اشنا» را جز در «انشا » نمی‌بینی و چه «سرد» است این «درس » زندگی ، اینجاست که «مرگ» برایم «گرم » میشود و چرا که «درد » همان «درد » است :)

خدا شاهده اصلا گفتنش هم قفله، دوس ندارم به زبون بیارمش یا تایپش کنم، وقتایی که از کابوس از خواب میپر ...

واجب شد بگی..خودتو یک عمر راحت کن بگو

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وای تو استاد گندزدنای شیمیایی بودیماهم استاد گندای فیزیکی

دقیقاً بچه بودم خیلی سوتی میدادم یه بار تو مسافرت افتادم تو یه جوب پر از لجن مامانم یه عالمه دعوام کرد بعد وسط خیابون لختم کرده بود منو آب می‌کشید منم می‌لرزیدم از خجالت و سرما

همینجا یه سوتی دادم که کل سایت پوکید...اومدم بنویسم من قشنگ چندبار نی نی یار دیدم بعد در ادامه نوشتم ...

🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 

“ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.”🌹(22- نور)
زودپز ترکیده بودکل اشپزخونه به فنا رفت من ترسیده بودم یه مدت نمیتونستم درست خرف بزنم هود و گاز شکسته ...

پاررره شدم ک بی صدا بخندم بچم خوابه 

“ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.”🌹(22- نور)

مهمونی بودیم خیلی هم شلوغ بود منم پریود بودم و باید حتماً میرفتم دستشویی از استرس داشتم میمردم ولی از شانس دستشویی حیاط بود و غیر اون دستشویی دیگه‌ای نداشتن حیاط هم پر از مرد و پسر بود خجالت می‌کشیدم جلو اون همه مرد برم دستشویی خلاصه رفتم یه اتاق خلوت که نوارمو عوض کنم و خواهرمو گذاشتم جلو در نگهبانی بده کسی تو نیاد یه نفر خواهرمو صدا زد اونم رفت من نوارمو عوض کردم و لباس زیرمو  کشیدم بالا همون موقع یه پسر جوون اومد تو اتاق همینجوری به هم خیره شدیم بعد معذرت خواهی کرد رفت خدا مرگ بده منو زیپ شلوارم باز بود و شلوارم پایین بود آبروم رفت

تگام آبی نمیشهههه🥲🥲🥲🥲🥲میشه یکی اینا رو تگ کنه❤❤بتی۱ daniiki لوسیفر_بد بیلیب تیدام زن_ممدقولی fa ...

چون @رو نذاشتی قبلش

زمان همه چیز رو مشخص میکنه.تنها چیزی که می‌تونه آرومت کنه همینه و بس

عذر میخوام اما به قسمت خصوصیه مرد مهمونمون نگا کردم

خود اونجا نه ها

رانشو.دلیل نگا کردنم داستان داره

ولی اون دیدم و فک کرد دارم چشم چرونی میکنم و پاهاشو جمع کرد


چقدرم آدم جتتلمن و با شخصیتیه و رودر وایسی داریم باهاشون

یادم میاد دلم میخواد آب شم

الان فک میکنه چه زن هیزی ام 

او در بر و ایام به کام است...

من خیلیییی تو زندگیم سوتی دادم

یه بار همینجوری دور هم داشتیم مافیا بازی می کردیم با جنعه که خیلییی رودربایستی داشتم

منم خواستم بگم آره مثل کامبیز دیرباز

گفتم آره مثلا دامبیز ک.. باز

مردم 

بعد خم شده بودم میخندیدم اینا فک میکردن دارم گریه میکنم کلی دلداریم میدادن😂😂

هم ایرانم، هم ویرانم، هم درس دارم، هم نمی‌خوانم. https://abzarek.ir/service-p/msg/2088007 ، این قمار عاقبتش جان مرا می‌بازد 

من یبار مامانم گفت از این اشغالگیر های ظرف شویی بگیر بیار رفتم پلاسکویی یدونه برداشتم بزرگ شد اشغالا رد میشد گفتم اقا ببخشید سوراخ از این تنگ تر ندارین ،مرده مرد از خجالت😂😂😂😂😂😂😂😂😂

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز