بابا بزرگم و به خاک سپردیم شب خونه ی ما مراسم بود و بچه های هیئت محل هم بودن همه پسر نو جوون و ۲۳ ۲۴ ساله
بعد رو حیاط خونه موکت پهن کرده بودن برا مراسم شب داشتم از رو موکت رد میشدم با گوشی حرف میزدم با نامزدم
این بچه هیئتی ها هم یه گوشه از خونه نشسته بودن و مشغول درست کردن باند و اینا
من اصلا اینا رو نمی‌دیدم داشتم راه میرفتم پام گیر کرد گوشه ی موکت به صورت رفتم تو زمین و اعصابم خورد بود یه سری چرت پرت و فحش هم دادم
پاشدم نگام افتاد. به اینا سر صورت از خنده سرخ نمی‌تونستن بخندن
منم از خجالت آب داشتم میشدم فرار کردم
یبار رفته بودیم بیرون باشوهرم بعد رفتیم یه مغازه شلوغ یجا حواسم پرت شد خواستم کارت بگیرم از شوهرم رفتم سمت یه اقایی گفتم ممد کارتو بده دیگه دیدم شوهرم از پشت سرم گفت بیا😐مرده هم برگشت زود خودمو زدم کوچه علی چپ
یه بار رفته بودم خرید ،میخاستم کارت بانکی بدم کارت سوخت دادم هی میگفت خانم کارت اشتباهیه منم هی میگفتم نهههه یعنی چی اشتباهیه نه بدین خودم بکشم
هی میکشیدم مرده از خنده مرده بود یه لحظه نگاه کردم آب شدم هیچی نگفتم
اره به قول دوستم @اوج_آسمان ریدم تو شلوارم
🤐🤐سایت ناز داره تگدونت خرابه از سارا بپرس رو میخوای تگ کنم یادت بدع؟
سوتی نه ولی خب یه بار بچه بودم ۷ ساله ۸ ساله خونه مامان بزرگم بودم مریض بود برنج گذاشته بود بهم گفت برو شربت بده به بزنجا( ما به آب و روغن که میریزیم رو برنج میگیم شربت )
بعد من بچه بودم فکر کردم واقعا باید شربت ریخت
جاتون خالی یه پارچ شربت گلاب درست کردم ریختم تو قابلمه سرشون بستم
هیچی دیگه یه ذره زعفرون داشتن شله زرد خوبی میشدن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
35 ثانیه پیش
38 ثانیه پیش
41 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
