من مادرشوهرم خونه تکونی داره بعد جاریام همه کاراشو انجام دادن از شستن همچییییی بعد خونش نقاش داشت و ... من زیاد نرفتم سر نزدم کمک آنچنانی هم نکردم یجورایی اصلا کاری نکردم
مادرشوهرم ب شوهرم گفت چرا خانومت ی سر بهمون نمیزنه (تو ی طبقه اییم)شوهرمم خیلیی رک گفت مامان جان من نمیذارم بیاد (چون اقدام ب بارداری هستیم و شوهرم خیلییی زیاد مواظبه و نگرانمه )
دیشب غدا درست کردم دعوتشون کردم
امروزم چون خیلیی درگیر کارای خونه بودن گفتم از دیشب غذا مونده یکمم درست کردم بیاین دور هم کمتر بیشتر یچی میخوریم
ولیی خیلییی معذبم چون جاریام پا و کمر و دستشون درد اومد
ولیی خب منممم اقدام ب بارداریم آخرای سیکلمه قبلا یبار سقط داشتم دلم نمیخاد ریسک کنم من حتی خونه خودمم اینمدت ی جارو برقی نمیکشیدم تا فشاری بهم وارد نشه
بهم چیزی نگفتن ولیی خب نمیدونم یکم معذبم 🥲