دوست منم تو ۲۲سالگی با یکی چهارده سال از خودش ازدواج کرد پسره ۳۶سالش بود هشت سال بچه نداشت دختره شد سی سالش تازه جا افتاده و خوشگل و ناز به خودش هم میرسید شوهرش ۴۶سال هر جا می رفت همه میگفتن بابات دختره مریض شد تو اورژانس براش سرم میزند به شوهرش میگه سرم تموم شد میتونی دخترتون رو ببرید دختره برگشت خونه گفت طلاق خسته شدم و جدا شد و افسوس سالهای که کنار یه مرد بزرگتر تلف کرد