2777
2789

اول بگم به طرز وحشتناکی این چند وقتی با همسرم درگیری و اختلاف میدا کردیم انگار یه آدم دیگه شده و بینمون حرف طلاق هست در حد جدی و حتمی انگار چشم و گوشش بسته شده


این قسمتشو یادمه رفتیم پشت بوم خونه پدر بزرگم که بچگی دونجا زندگی میکردیم ، یه سوتین‌مشکی نو وونجا بود بغلش یه سگ خوابیده بود ، رفتم‌جلو تر یه سوتین زرشکی بود روشم‌یه کاغذ بود که یه نوشته های عجیب و غریب روش بود و یه سگم کنار اون خوابیده بود یعنی دوتا سوتین و دوتا سگ ، من تا از کنارشون رد شدم گفتم اینا برای منن میخواستم‌برم بردارم ولی یکی پیشم بود بهش گفتم بدو بریم و نرفتم طرف سوتین ها و ترسیدم و همش نگرلن بودم سگا با سر و صدامون بیدار بشن 


یه قسمت خوابم تو یه کشور دیگه بودیم اونجا دستبندایی با سنگ‌مرمر و سایز خیلی بزرگ بود من به دخترای دیگه میگفتم اینا چیه کی اینارو میخره ، خودم گردنبند و دستبند داشتم ولی انگار دستبندمو گم کرده بودم و یدفعه میدا میکنم میبینم از چند جا پاره شده و بدل هست میتواستم بندازمش دور چون گفتم ارزش نداره درستش کنم یه دختر اونجا بود گفت بده به من و من دادم بهش ، و قسمت بدی تویه کوچه روبرویی همین خونه قدیممون بودیم که خونه عمم هم اونجا ، از خونشون زدم با عجله بیرون میگفتم باید زودتر برسم و لباس سفید تنم بود و یه مردی دنبالم بود به وسط کوچه رسیدم یه نرد سفید پوش با عجله از روبروم اومد و از کنارم‌ردشد توجهم‌بهش جلب شد گفتم اونم اگر من براش مهم باشم یا کنجکاو بشه به من برمیگرده نگاهم میکنم وقتی برگشتم‌بهش نگاه کنم دیدم اونم برگشت بهم نگاه کرد 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز