من دوران عقد زیاد میرفتم خونه یکی از خواهرشوهرام.
یه بار خونشون بودم شب شوهرمم از سر کار امد اونجا و اومد تو اتاق شلوارشو لباساشو عوض کرد و دختر خواهرشم تو اتاق بود ۳ ۴سالشه و من عاشقشم...
بعدم اومدیم سر سفره و آیسان غذاشو نمیخورد من گفتم بیا پیش من تا بت غذاتو بدم....نمیخورد و بد قلقی میکرد بش گفتم زندایی غذاتو بخور تا بزرگ بشی و بری مدرسه ...
بعد یهو گفت اگه غذا بخورم ناز منم اندازه ناز دایی سعید بزرگ میشه؟؟؟؟😮😮😮😮😮😮😮
من😰😰😰😰
شوهرم😑😑😑😑😑😑😝😝
شوهر خواهرشوهرو خواهرشوهرم😋😋😋😋
بعد سفررو ک جمع کردیم انقدرررر منو خواهر شوهرم تو اشپزخونه خندیدیم ک مردیم!!!
هنوزم ک هنوزه میگه ساناز تقی بعضی وقتا یادش میفته و انقدر ب حرف ایسان میخنده که نگووووووو