این قسمتشو یادمه رفتیم پشت بوم خونه پدر بزرگم که بچگی دونجا زندگی میکردیم ، یه سوتینمشکی نو وونجا بود بغلش یه سگ خوابیده بود ، رفتمجلو تر یه سوتین زرشکی بود روشمیه کاغذ بود که یه نوشته های عجیب و غریب روش بود و یه سگم کنار اون خوابیده بود یعنی دوتا سوتین و دوتا سگ ، من تا از کنارشون رد شدم گفتم اینا برای منن میخواستمبرم بردارم ولی یکی پیشم بود بهش گفتم بدو بریم و نرفتم طرف سوتین ها و ترسیدم و همش نگرلن بودم سگا با سر و صدامون بیدار بشن
یه قسمت خوابم تو یه کشور دیگه بودیم اونجا دستبندایی با سنگمرمر و سایز خیلی بزرگ بود من به دخترای دیگه میگفتم اینا چیه کی اینارو میخره ، خودم گردنبند و دستبند داشتم ولی انگار دستبندمو گم کرده بودم و یدفعه میدا میکنم میبینم از چند جا پاره شده و بدل هست میتواستم بندازمش دور چون گفتم ارزش نداره درستش کنم یه دختر اونجا بود گفت بده به من و من دادم بهش ، و قسمت بدی تویه کوچه روبرویی همین خونه قدیممون بودیم که خونه عمم هم اونجا ، از خونشون زدم با عجله بیرون میگفتم باید زودتر برسم و لباس سفید تنم بود و یه مردی دنبالم بود به وسط کوچه رسیدم یه نرد سفید پوش با عجله از روبروم اومد و از کنارمردشد توجهمبهش جلب شد گفتم اونم اگر من براش مهم باشم یا کنجکاو بشه به من برمیگرده نگاهم میکنم وقتی برگشتمبهش نگاه کنم دیدم اونم برگشت بهم نگاه کرد