من سن پايين ازدواج كردم١٧ سالگي چون خونه بابا تفريح زياد نداشتم يعني كلا صفر بود نميزاشت جايي برم پول نميداد .. همش تو كف خريد لباس و غذا بيرون بودم خيلي دير ب دير بود اينا..ولي از نظر خرج داخل خونه فول بوديم بهترين غذاها كيلو كيلو مغز و خوراكي و..همش تو خونه بودم با پدرمادري ك همش دستور ميدن اينكار بكن اونكار نكن و اينكه چون بابام اخلاقش يكم تند بود..و من كمبود محبت زيادي داشتم خيلي زياد..
ازدواج كردم تو دوران عقد انگار رو ابرا بودم
بعد از واج كم كم اختلافا شروع شد ٨ سال اختلاف سنيمون هست..شوهرم با مادرش٤٥ سال اختلاف داره و يكم مث اون ديكتاتورانه رفتار ميكرد دركش خيلي پايين بود همش ميخواست حرفش باشه همش زور ميكرد هرشب بريم خونه مادرش و…و..منم خيلي بچه بودم تحملم خيلي كم بود سياستمم كم..شوهرم هيچوقت مراعات سنم نكرد..دركي ..چيزي
چندسال اول زندگيم همش دعوا گريه بود يدفعه دعوا شديدي كرديم و ١ ماه ولش كردم بعد ب غلط كردن افتاد
گذشت حامله شدم و بچم به دنيا اومد و مشكلات شديد ..رفلاكس فوق شديد كوليك شديد هيچ جوره خوب نميشد خيلي سختي كشيدم حساسيت به اكثر غذاها واقعا سختي كشيدم تا بزرگتر شد ولي خيلي مدل كريه او بود و نحس..هلاااك شدم باهاش هر كي ميديد منو ميگفت خيلي صبوري..خيلي عذاب ميكشيدم ميديدم بچه هاي همه ارومن بچه من نه..باز صبوري كردم تا بچه دومم حامله شدم..دقيقا قبل شوهرم يكي يه پول هنگفتي از شوهرم خورد
اونقد كه به خاك سياه نشستيم
دوتا ماشين كلي لا فروختيم باز يه رقمي نزديك مليارد بدهكار بوديم
بدددترررين بدترررين روزاي عمرم م گذروندم تازه زايمان كرده بودم از فكرخيال غصه روزي نيم ساعت ميخوابيدم…همش گريه همش فشار مالي ..ديگه پول خوردن نداشتيم
ادامه👇🏻