2777
2789
عنوان

بدوبیاین برای رمان جدید😍🫡

587 بازدید | 8 پست

#پارت_1


دختری هستم متولد دهه شصت ...پدرم و مادرم هردو آدمهای آبرو داری بودن ...و بعد از چندتا بچه مرده و سقط شده بالاخره خدا منو بهشون داده بود ...نور چشمی بودم و حتی روی زمین نمیزاشتن بشینم ...پدر بزرگ و مادربزرگ هام ...عمو و عمه ...خاله و دایی همه و همه عاشقانه بهم محبت میکردن ...تو شهر ما رسم به این بود که دختر زود ازدواج کنه و همه دخترای دور و ورم ازدواج کرده بودن و من انگار هنوز بختم باز نبود ..‌.زیبایی صورتم حیرت برانگیز بود و همه مثالم میزدن و گاهی به خنده بهم میگفتن سیندرلا ...

پدرم کشاوزر بود و از مال دنیا بی نیاز ...ولی با اینکه همه دخترها ادن زمان نیرفتن برای کار تو زمین های خودشون پدرم اجازه نمیداد من برم و دستهای ظریف و سفیدی داشتم ...از وقتی یادم میاد خواستگار داشتم و همیشه بهترین هاشم میومدن درب خونه ...ولی همه چیز همون جا تموم میشد ..‌یا داماد میرفت و دیگه برنمیگشت یا یه نفر میمرد و چله میوفتاد ...اصلا چیز مشخصی نبود و من هم سر از این خواستگارها در نمیاوردم ...

قرار بود پسر یکی از اقواممون که خیلی هم پسر خوب و مودبی بود برای خواستگاری بیاد...

هفده سالم بود ...مامان تند تند میوه هارو شست و تو میوه خوری چید و نگاهی بهم انداخت و گفت :رعنا مادر برو اون روسری سفیدتو سر کن که حاج خانم از مکه اورده ..‌

نگاهی تو آینه کردم و گفتم :مگه این زشته مامان ؟

مامان کنارم اومد و از پشت سر سرمو بوسید و هر دو از تو آینه همو نگاه کردیم و گفت:اتفاقا خیلی هم قشنگه ولی اون تبرک خونه خداست و انشاا‌‌لله که امشب دیگه همه چیز قسمت میشه ...

نمیددنم چرا باز ته دلم دلشوره داشتم و انگار دوباره قرار بود اتفاقی بیوفته ...روسری حاج خانم مادر پدرم که برام اورده بود رو روی سرم انداختم و تو آینه نگاهی میکردم به خودم که انگار یه نفر از پشت سرم رد شد ...ترسیدم و قلبم داشت میومد تو دهنم و دستمو روی قلبم گذاشتم ولی کسی نبود ..‌پرده رو کنار زدم و حیاط هم کسی نبود خیالاتی شده بودم و اب دهنمو به زور قورت دادم ...جرئت نداشتم ریگه تو آینه نگاهی کنم .‌‌..اومدم یه لیوان از شربت البالو مامان که روی طاقچه گذاشته بود و توش پر از یخ بود رو برای خودم بریزم که پارچ شیشه ای دوتیکه شد و روسری ام از سرخی شربت رنگ عوض کرد ...

#پارت_2

گریه ام گرفت و از شدت عصبانیت گریه کردم...ولی قشنگ یادمه که خودم با گوشهام صدای خندیدن یه زن رو شنیدم که اونطور شربت روم ریخته ...مامان رو صدا زدم و مامان دستپاچه اومد داخل و با دیدن روسری ام به صورتش زد و گفت :چی شد چرا اینطوری کردی؟!...

اشکهامو پاک کردم و گفتم‌:چه بدونم پارچ شکست ...من شانس ندارم‌که ...مامان پارچ رو جمع کرد و گفت :فدای سرت همون روسری رو سر کن بیشتر بهت میومد ...مامان زیر لب صلوات میفرستاد و رفت بیرون ...شب که شد پدر بزرگهامم اومده بودم و چشم به راه بودیم که بالاخره اومدن ‌.‌..از زیر چادر نگاهی به بیرون کردم و انقدر چادرمو جلو کشیده بودم که به زحمت صورتم دیده میشد ...گرم صحبت بودن و داماد مهندس بود و شغل ابرو داری داشت قبلا تو یه عروسی دیده بودمش اسمش حمید بود و بیشتر از قبل با دیدنش ازش خوشم اومد ...کت و شلوار به تن اروم نشسته بود و به حرفهای بزرگترا گوش میداد ...مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم‌....اشپزخونه تو حیاط بود و من رفتم تا چای بریزم استرس داشتم و دستهام میلرزید ولی باز انگار همون صدا رو شنیدم و انگار سایه کسی رو پشت درخت گردو تو حیاطمون حس کردم ....

خودمو به ندیدن زدم ولی انگار یه زن با لباس سفید اونجا نشسته بود ...از تو اشپزخونه نگاه کردم کسی نبود و بدتر استرس گرفتم ...چای اوردم و همون نگاه ساده ای که بین من و حمید رد و بدل شد کافی بود که یک دل نه صددل عاشق هم بشیم ...حمید خیلی مومن بود و حرفهای بزرگترا که تموم شد و قول و قرارا گذاشته شد ...مادر حمید سرمون نقل پاچید و گفت :ارزوم بود رعنا عروسم بشه ...اون دیگه عروسم نیست اون دخترمه ...

شب قشنگی بود و بعد از رفتنشون هممون خوشحال بدریم مامانم احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی چون حمید داشت قسمتم میشد لذت میبرد و هزاربار خدا رو شکر کرد ....اونشب خیلی خوشحال بودم و تا دیر وقت بیدار موندم و به تلویزیون سیاه و سفیدمون خیره بودم ...مامان برای نماز بلند شد و گفت :رعنا مادر هنوز نخوابیدی ....

♥♥


بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#پارت_3


🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂


نگران بودم و دلیل اون دلشوره رو نمیدونستم ولی انگار بی دلیل نبود ...افتاب که بالا اومد همه خبر اوردن که حمید از شب قبل ناپدید شده و پیداش نیست ...اونجا بود که تازه دلشوره من تبدیل به واقعیت شد ...حمید غیب شده بود و هر از گاهی اون صدای خنده به گوشم میرسید حتی میترسیدم به کسی بگم و فقط و فقط ایت الکرسی میخوندم ‌..‌.

یه هفته بود که حمید نبود و دیگه پلیس و مردم از گشتن خسته شده بودن ...مادر حمید یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون ....بعد ده روز بالاخره خبر اومد که جنازه ای بیرون شهر پیدا شده توسط سگ ها و نصف بیشتر جنازه سوخته ....مراحل قانونی داشت و همه میگفتیم محال حمید باشه و انگار به خودمون دلداری غلط میدادیم ...مامان و من رفتیم خونه حمیدینا و مادرش با دیدنم با دستهاش به سرش میزد و گفت :چرا عروسم باید اینطور بیاد خونم ؟براش اسفند بزارید ...پاگشاشو بیارید ...حمیدم میگفت باید سرتاپاشو طلا بگیرم ....یدونه پسرم کجاست .... هیچ جوری نمیشد به مادرش دلداری داد ولی انگار با بودن من ارومتر شد و دقتی دید منم گریه میکنم خودشو کنترل کرد ...بهم یه انگشتر داد و گفت :خود حمید خریده بود تا بهت وقتی اومدی خونمون بدیم ..‌ولی امروز قسمتت شد ...انشا‌..که حمیدم پیدا میشه  عروسیتون رو میگیرم ‌‌....ولی بجای چراغ عروسی چراغ حجله رو روشن کردن واون جنازه حمید بود...حیوونا تیکه تیکه اش کرده بودن .... و قبل از اونا سوخته بود ...و دلیلی برای مرگش نبود .‌‌شوک عجیبی بود و همه ناراحت بودن ...مامان انگشتر رو پس داد و دیگه اجازه نداد من حتی تو مراسم هاش برم چون بد میدونستیم دختر تو مراسم ختم حضور پیدا کنه ...

یک ماه میگذشت و دیگه خبری از اون صدا نبود و همه هنوز ناراحت بودیم ....بابا برای اینکه حالم بهتر بشه متو با مامان فرستاد خونه عموم تو شهر و گفت یه هفته اونجا بمونیم ...مامان تمام مسیر تو مینی بوس دستمو گرفته بود و میگفت :غصه نخوری مادر تو کم خواستگار نداری حمید نشد یکی دیگه ...قرار نیست مجرد بمونی هزارماشا...صدتا برو رو داری ...معلوم نبوده پسره معتاد بوده ...عرق خور بوده باز خداروشکر که نامزد نشده بودید که نشون اون بشی ...خدا بهمون رحم کرد ....


رسیدیم خونه عموم و اونا هم خبر دار بودن که چی شده و همه ناراحت بودن .‌..زنعموم از اقوام مادرم بود و به قدری مهربون بود که جبران تمام اون روزا رو میکرد ...زنعمو برامون چای تازه دم اورد و گفت :حیف شد که من پسر ندارم وگرنه نمیزاشتم رعنا عروس غریبه بشه ...پسرام زن دارن نوه هامم ازت کوچیکترن ...ولی تا اینجایی خودم شوهرت میدم ...مامان لبخندی زد و گفت :ابجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه اگه دختر دسته گلمو داده بودم بهش معلوم نبود چی به سرش میاد اول جوونی بیوه میشد ...خواست خدا بوده ،

زنعمو پاهاشو دراز کرد و زیرش بالشت گذاشت و گفت :ولش کن فکر و خیالشم نکن ...

تازه چشم هامون گرم خواب بود که صدای لالایی خوندن کسی به گوشم رسید چشم هامو نیمه باز کردم و همون زن سفید پوش بالا سرم نشسته بود صورتش پیدا نبود و موهامو نوازش میکرد ناخن های بلندی داشت و از ترس داشتم میمردم و فقط صدای جیغ هام بود که به گوش خودم میرسید و مامان و زنعمویی که قصد داشتن ارومم کنن ...برق هارو روشن کردن و خبری ازش نبود ...انگار خواب دیده بودم و تازه بیدار شده بودم ...تمام تنم یخ کرده بود و میلرزیدم

مامان گریه اش گرفته بود و زنعمو کفت :انقدر میگم جلوی این از اون مرده حرف نزنید چیزی نیست زنعمو جان خواب بد دیدی ...خواب بوده ...ولی من مطمئن بودم که خواب ندیدم ...دو روز تمام تنها توالتم نمیرفتم و حسابی ترسیده بودم ...زنعمو جلسه قران گرفته بود و کلی از زنهای همسایه برای جلسه اومده بودن ....زنعمو دختر نداشت و من و عروسهاش پذیرایی میکردیم و گاه گاه یواشکی میخندیدیم و با چشم غره زنعمو سکوت میکردیم ...قرار بود دایی نوه عموم ..‌برادر عروس (زهره )بزرگه عمودخترشو از مدرسه بیاره و صدای زنگ در وسط جلسه پیچید ..‌زنعمو اشاره کرد عجله کنیم و سر و صدا نشه ...زهرا چادر رو بهم داد و گفت :برو اکرم رو اوردن بیارش داخل ...چادر رو روی سرم انداختم و رفتم جلو در ...در رو که باز کردم اکرم اومد داخل و گفت :وای مردم از خستگی ...داییش کیفشو به طرف من گرفت و گفت :سلام ...

سرمو بالا گرفتم و با دیدن صورت اون پسر جوون خشکم زد ...خیلی زود سرمو پایین انداختم و گفتم :ممنون نمیشه تعارف کنم بیاید داخل مجلس زنونه است ...

من و من کرد و گفت :شما رو نشناختم ؟

سرمو بالا گرفتم و چادرمو جلوتر کشیدم و گفتم:من مهمونم خونه عموم ...

لبخندی زد و گفت :اهان تازه شناختمتون چقدر بزرگ شدید 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792