یدونه خواهر دارم ۱۷ سالشه بعد هی نگرانم در آینده نتونه با ادم خوب ازدواج کنه کلا سر به هواست انگار که که داره تو این زمانه زندگی نمیکنه میترسم تصمیمات اشتباه بگیره دلم میخواد خوشبخت بشه بعد یادم میوفته اگه نشه چی اگه خوشبخت نشه چی انگار دلم میخواد هر چی که خودم تو زندگیم خواستم نشدو اون داشته باشه
دوره غمت هم تموم میشه عزیزم، با آدم های جدید آشنا میشی، کارهای جدید میکنی، تجربه های جدید برات پیش میان و مسیرت کم کم عوض میشه دور میشی از غمت، دور میشی از تاریکی زیاد نگران نباش.
بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
من همیشه نگران داداشام و آبجیام بودم،همش غصه شونو میخوردم
الان داداشم خدا رو شکر شاغله،زندگیشو داره
خواهرم فوق لیسانسشو گرفت داره ازدواج میکنه
خودم عاطل و باطل زمین گیر شدم
من افتادم توی یه چاهِ پنج متری و تو،،،یه طناب سه متری برام انداختی پایین....بگم نیستی، دروغ گفتم...بگم هستی، خیلی کمه): برایت نوشته بودم که از وضع موجود به ستوه آمدهام و در فکر نجات دادن خود هستم؛ زمان زیادی گذشت، اما حقیقت این است که مفهوم «نجات» حتی نزدیک هم نشد به این امپراطوری خاکستر و ویرانی. یاد اون بچه میفتم که تو مدرسه رو کیفش نوشتن `خر` ...با غم و اندوه و بغض اومده خونه.. مامانش گفته عب نداره کیفت رو برات با صابون تمیز میکنیم..گفته کیف رو ول کن من خرم؟؟من که اینقدر با همه مهربونم): حکایت مواجهه من با آدمهاییه که یهو ازشون عجیبترین بیمهریها رو میبینم...
یه روز دختر عاقل خانواده بودم،داداشم سر به هوا،آبجیم درس نخون
همیشه میگفتن امید خونواده به منه
الان اونا راهی رو رفتن ک شاید مسیرش درست نبود،ولی هم لذتشو بردن،هم نتیجه شو دیدن خدا رو شکر
من تو آستانه سی سالگی به هر دری زدم بسته بود،هیچکدومشون هم اونطوری ک من براشون دل سوزوندم،بفکرمم نبود
زندگیه دیگه...
من افتادم توی یه چاهِ پنج متری و تو،،،یه طناب سه متری برام انداختی پایین....بگم نیستی، دروغ گفتم...بگم هستی، خیلی کمه): برایت نوشته بودم که از وضع موجود به ستوه آمدهام و در فکر نجات دادن خود هستم؛ زمان زیادی گذشت، اما حقیقت این است که مفهوم «نجات» حتی نزدیک هم نشد به این امپراطوری خاکستر و ویرانی. یاد اون بچه میفتم که تو مدرسه رو کیفش نوشتن `خر` ...با غم و اندوه و بغض اومده خونه.. مامانش گفته عب نداره کیفت رو برات با صابون تمیز میکنیم..گفته کیف رو ول کن من خرم؟؟من که اینقدر با همه مهربونم): حکایت مواجهه من با آدمهاییه که یهو ازشون عجیبترین بیمهریها رو میبینم...