من که دوسش نداشتم و حتی از روز اول بهش گفتم واسه اینکه بهت علاقمند بشم اولا خودتو باید بهم ثابت کنی دوما باید بهم فرصت بدی ولی ایشون فقط در مقابل همه حرفها و نظرات و کارهای من جبهه گرفت و من و از رفتارهاش متنفر کرد ولی اگرهم میخواست با من کل کل نکنه میشد بهترین آدم روی زمین...
در ضمن من خیلی زود عصبی میشم و لی هنوز پنج دقیقه نشده آروم میشم ولی اون از همین عصبانیت من کینه به دل میگرفت و چندین روز باهام قهر بود و تو این چند روز به من فرصت میداد که قشنگ بخاطر همین قهرش از زندگی باهاش متنفر بشم و به جدایی فکر کنم -
خانوادش که اومدن: مامانش جای اینکه بخواد مشکلاتمون و حل کنه گفت پسرم عروسم و بیشتر از من دوست داره و بحث میون خانواده ها بالا گرفت و به این نتیجه رسیدن که ما باید از هم جدا بشیم
در ضمن من ماشین دارم و ماشین دست همسرم بود و وقتی که قرار شد ما ازهم جدا بشیم
بابام بهش گفت سوئیچ ماشین و بده اونم بهش برخورد و سوئیچ و پرت کرد تو سینه بابام و بعد هم حمله کرد به دست من و گفت حالا که ماشین و میگیری طلاهایی که واست خریدم و بده ببرم و در همین حین پدرشوهرم یه کشیده زد به شوهرم و مامانش یهو غش کرد و بیهوش شد
حالا تصور کنین جه اوضاعی بود-من فقط گریه میکردم و مامانم نفرین همسرم میکرد و بابامم هول شده بود و داداشم زنگ زد آمبولانس اومد ولی وقتی اومد دکتره به داداشم و خواهرم گفته بود این خانم اصلا هیچیش نیست و همش ادا و اطواره ولی خلاصه از زمین بلند نشد تا همگی رفتیم بیمارستان و سرم زدن و سه چهار ساعت معطل شدیم ولی من نمیدونستم که دکتر گفته ادا و فیلمه و خیلی گریه کردم -از بیمارستان ک اومدیم بابام و داداشم گفتن چون شما سر چیزهای الکی بحث میکنید و چون خدا رحم کرده و اتفاقی واسه خانم نیافتاده بیا همراه شوهرت برو خونه پدرشوهرت و چون مادرشوهرت مریضه ازش مواظبت کن و کدورت ها رو بریزید دور و از اول شروع کنید و منم رفتم و فقط یه هفته همه چی خوب بود و دوباره روز از نو و روزی از نو ....
باز آخر شهریور سر همین ماشین دعوامون شد و حدود ده روز با من حرف نزده بود و بعد از ده روز گفت مدارک ماشین و بده میخوام برم جایی کار دارم و منم گفتم سوئیچ و بده چطوریه که خودم بدم ولی ماشینم خوبه ؟!!!و قهر کرد رفت و اواسط مهرماه با پادرمیونی خواهرم حدود 10 روز آشتی بودیم و من تو این ده روز خداشاهده حتی یه کلمه مخالفت هم باهاش نکردم و حتی گفتم من طلاهاتو بهت میدم برو ماشین بخر و ماشین خودم هم یا میفروشم میدم طلا یا همینطور زیر پای خودم باشه ولی اون باز از اول تا اخر دعواهارو نبش قبر میکرد و سرکوفت و سرزنش میکرد و روز دهم یه مموری ازش پیدا کردم و بهش دادم گفت تو خودت از فلان جا برداشتی و تهمت زد بهم و دعوامون شد و یه سیلی بهم زد و چهره اش وحشتناک شده بود و همه چی می گفت و هر وسیله شخصی که خونه ی ما داشت و برداشت و رفت و منم گفتم برو به درک و دیگه هرگز نمیخوام ببینمت و باهات زندگی کنم و میرم واسه طلاق و اونم گفت من طلاقت نمیدم شده مهریه اتو تا ریال آخر میدم ولی طلاق بی طلاق
بعد هم مامانم گفت چتونه گفت سمیناز من و نمیخواد و من دارم میرم مامانم گفت تو چی تو اون و میخوای اونم گفت من میخوام ولی اون نمیخواد و رفت و الان از آخرین باری که رفته دقیقا 27 روزه.
منم مهریه امو اجرا گذاشتم و دوبار دادگاه رفتم و پرونده طلاق تشکیل دادم ولی هنوز تو دستمه اما پرونده مهریه ام داره قانونی پیش میره
ازعید غدیر تا الان از خانوادش خبری ندارم و یکبار هم تو زمان آشتی زنگ به پدرشوهرم زدم جوابمو نداد. تو این مدت یکبار همسرم رفته خونه خواهرم و گفته که من سمیناز و دوست دارم و میخوامش شما برو راضیش کن بریم مشاوره
ولی من گفتم اولا باید بابام اجازه بده و اگه بابام بگه نه منم جوابم نه هست بعدش هم مشاوره واسه وقتی هست که شما متعهد بشی که تمام مشکلات مالی و یا لااقل مشکل خونت و حل میکنی واسه گرفتن عروسی چه تصمیمی داری و بعد بریم سر درست کردن اخلاقها
چون تو دعواها میگفت من تا پنج شش ساله دیگه عروسی میگیرم و تا ده ساله دیگه هم شد خونه میخرم یا میسازم و نشد هم که نشده