حدود یک هفته بود تو ی بوفه دانشگاه مشغول کار بودم محیطش کاملا خانمانه بود روز دوم که داشتم ظرف میشستم و سرم تو کار خودم بود ی مرده خودشو ب شونم محکم زد و از کنارم رد شد فکر کردم از کارگرا اونجاست بهش گیردادم گفتم مگه کوری مرده چشمک زد و رفت بعدا فهمیدم شوهر صاحبکارمه برای امنیت خودمم که بود هروقت میومد بار و خوراکی بیاره یا کار داشت من سرم رو مینداختم پایین اصلا اهمیت نمیدادم ی مدت گذشت تا امروز الکی الکی بی دلیل صاحبکارم پول رو داد دستم گفت دیگ نیا اینم پولت گفتم چرا چ مشکلی پیش اومده گفت من صاحبکارم میخوام دیگه نیایی پرسو جو نداره گفتم خودتون اگهی زدید کارگر میخواید الان چرا بیرونم میکنی گفت همین الانم کارگر نیاز داریم دوست ندارم تو بیایی منم دیگ حرف نزدم اومدم بیرون
زنیکه تحمل نکرد حداقل امروز تموم بشه حالم خیلی بده دارم از ناراحتی میمیرم