سعی میکنم عادل باشم تو تعریف کردن ماجرا
خیلی همسرمو دوسش داشتم ازدواج کردم
همسرم خیلی آدم محترم و مؤدبیه، ولی بعد که وارد خانوادشون شدم یه سری مشکلاتی بود که من نمیتونستم تحمل کنم و چون هیییچ واکنشی نداشتم یه سری هاش تبدیل به عقده شد . طول کشید خیلی طول کشید که بپذیرم
اونم ایناست
اینا هیییچ تفریحی ندارن، بدجور مذهبی
یعنی مثلا بری شهر مذهبی خیلی زشت بود بری جای تفریحی..
سیزده به در و اینا هیچی
مهمونیا به زور از خونشون میان بیرون
مادرشوهرم افسرده و نگران
وقت و بی وقت زنگ میزد، حرفش چی بود؟
نگرانتون شدم.. هی نگران همسرم
خب اینو بخوای برای هرکی بگی میگه نگرانه مادره حق داره
برای من تبدیل شده بود به مزاحمت
هستین بگم؟