من خیلی بد شده بودم خیلی
طوری که مامانم هرروز کارش دعا واس من بود
یه روز اتفاقی یه کتاب از یه شهیدو دیدم میگفتن خیلی عاشقانس و اینا
منم چون خیلی تو این فازا بودم گفتم ببینم چجوری مثلا عاشقانس
هی خوندم خوندم
به خودم اومدم دیدم نصف کتابو تموم کردم
ازش خوشم اومد به شدت و پیگیرش شدم ولی به خودم میگفتم احساساتی نشو صرفا بخاطر عاشقانه بودنش داری میخویش ن چیز دیگهه
شبش اون شهید اومد تو خوابم
دیدم داره واسم دعا میکنه نشنیدم چی میگه بارونم میومد
دعاش که تموم شد رو کرد به من گفت بیا جلو
رفتم
باورم نمیشد دیدمش...از شخصیتش خیلی خوشم اومده بود تو کتاب و حس میکردم خیلی روح بزرگی داره
باورم نمیشد بخواد واسه من دعا کنه
گفتم ولی من خوب نیستم چطوری شمارو میبینم؟!
حرفمو قطع کرد گفت تو اگه بخوای از بقیه خوب تر میشی
تو دلت پاکه اشتباه نکن...اشک تو چشام حلقه زد
ازون خواب به بعد شد که اون شهید منو نجات داد از سیاهیای زندگیم و شد رفیق شهیدم:)