_ بانو میراندا؟
_چی شده عزیزکم؟
_دنیای بیرون چه شکلیه؟ یه جایی خارج از این دیوارا، اون سمت درختای بلند جنگل؟
_بیا اینجا کوچولوی من
دخترک کوتاه قامت با قدم های بلند خودش را به دایه اش رساند و از دامنش آویزان شد، میراندا او را بلند کرد و بر زانوهای خود نشاند
_ شاهزاده ی من، دنیای بیرون شبیه همون داستان هاییه که شب ها قبل از خواب باهم میخونیم، اونجا جای دزد ها و راهزن هاست، جایی که قول ها ی سنگی منتظر شکارهای بی دفاع و شبح ها در تاریکی در کمینن...
میراندا دستی به سر کودک نحیف در آغوشش کشید و ادامه داد:
_ اینجا، پشت همین دیوارهای بلند و در حفاظت همین جنگل تاریک جای شماست، جای مردمی مثل ما، در امنیت و دور از هر آنچه که میشناسیم و نمیشناسیم...،خب، حالا دیگه وقت خوابه دختر کوچولو هاست
میراندا در حرکتی ناگهانی بلند شد و دختر کوچک را چرخاند و چرخاند و قهقهه ی او را به آسمان رساند
_شب بخیر عزیزکم، خواب های شیرین ببینی
دایه شمع ها را خاموش کرد و از اتاق خارج شد، اما آنجل کوچک به خواب نرفت، با تمام آنچه میدانست، با وجود هیولاها و خطرات در کمین، دختر کوچک داستان بازهم در آخرین لحظات هوشیاریش رویای خروج از حسارهای محصور کننده ی زندگیش را در سر می پروراند