سلام بچه ها اول از همه بگم که خونمون کنار خونه ی مادرشوهره و بین حیاط ما و اونا دیواری نیست یعنی خودشون اجازه ندادن که دیوار کنیم .
کلی داستان دارم باهاشون همیشه یعنی حریم شخصی ندارم از دستشون
مادرشوهرم یکی از خصلت هایی که داره دوس داره از همه چی باخبر باشه هرکی میاد خونه ی من اون خبر داره و انتظار داره همیشه مهمونام که میان به اونم بگم تا بیاد ، منم مهمون بالای ۱۰ نفر که دارم همیشه به اون و پدرشوهر میگم تا بیان ولی گهگداری که مادرم تنها میاد خونمون بهش نمیگم اونم تا ۳ روز بعدش ک تو حیاط موقع بیرون رفتن اگر ببینمش با من سرسنگینه . و اینکه اگه بخوام جایی هم برم اون باخبره که من فلان روز خونه نبودم اهل جادو و جمبل هم هست متاسفانه ، چون میدونم که واسه خواهرشوهر ک ازدواج کرد سریع رفت یه دعا گرفت براش (این قضیه رو وقتی فهمیدم که یه روز که نامزد بودم خواستیم بریم جایی وسایلم زیاد بود و کیفم پاسپورتی کوچولو بود چون خونه ی بابام هم یه شهر دیگه بود فرصت نشد برم کیفمو عوض کنم خواهرشوهر کیف دوشی بزرگ خودشو بهم قرض داد تا ببرم با خودم ،وقتی داشتم وسایلمو توش میزاشتم یه جیب خیلی کوچولو ته کیف داشت توجهمو جلب کرد بازش که کردم یه کاغذ توش بود با کلی علامتای عجیب و غریب ، با این مضمون که فلانی (اسم خواهرشوهر) خوشبخت شود شوهرش دوستش داشته باشد ، من تا اینو دیدم گرخیدم از ترس سریع کاغذو بستم گذاشتم سرجاش کیفم پس دادم بهش ، خلاصه که سرتونو درد نیارم
بچه ها من چندتایی گل تو خونه داشتم که مدتی بود دیگه سرحال نبودن یه سری از گلا رو یکی دوماه پیش بردم گذاشتم رو تراس و از اونجایی که تراس کوچیکی دارم و همشون جا نمیشد گل سانسوریا و یوکا رو شوهرم برد تو حیاط گذاشت انصافا هم سرحال شدن تو این دو ماه ، چند روز پیش که داشتم از بیرون میومدم چشمم به گلا افتاد باخودم گفتم ببرمشون بالا تا یکی بهشون نظر پیدا نکرد ولی فراموش کردم.
خلاصه دیروز خواستم صبح برم خونه ی مادرم شوهرم که اومد دنبالم تا منو ببره وقتی از پله ها رفتم پایین دیدم مادرشوهرم کنار گلام وایساده و به شوهرم گفت من این گل سانسورسا رو بگیرم شوهر خنگ منم گفت بگیر ببر ، حالا یه گلدون بزرگ تقریبا ۲۰ تا شاخه سانسوریا ، بچه ها من اون لحظه کفری شدم چون میتونست بگه از زنم بپرس این گل مال اونه ولی فقط گفت ببر
منم اون لحظه با خنده گفتم مامان این گل مال منه باید از من بپرسی نه از شوهرم و حرف دیگه ای که گفتم اینکه چرا هرچی تو حیاط میزاریم شما برمیدارین ؟مادرشوهر گفت ناراحت شدی من نمیگیرم ، دیدم شوهر با حرص داره بهم نگاه میکنه برگشت گف اشکال نداره من برات میخرم دوباره ، از اونجایی که قولاش قول نیست و یک ساله قراره برام خاک بخره تا گلامو عوض کنم تو راه خونه ی مامانم دعوامون شد ، اخه اونسری هم یه بسته زغال که اصلا هم ارزشی نداره برام ولی از کارشون حرصم میگیره ، ذغال رو شوهرم از صندوق ماشین گذاشت تو حیاط ، مادرشوهر برداشت برد خونه ی دخترش چون شام مارو دعوت کرده بود و قرار بود کباب بده خواهرشوهر به مادرشوهر گفت ذغال دارین مادرشوهرم گفت اره یکی تو حیاطمون هست 😐
با شوهرم بحثم شد گفتم چرا من نباید یه حریم شخصی داشته باشم اونم بهم گفت تو با مادرم بد حرف زدی لحنت بد بود دیشب هم دیگه نیومد دنبالم هرچی هم زنگ زدم منو گذاشت تو بلاک ، انقد بچه ننه فک نمیکردم باشه ، امروز بعد ناهار داداشم منو آورد خونم تا اومدم تو حیاط دیدم گلدونمو رو پله ی مادرشوهره احتمالا ببزه بالا تو اتاقش با حرص به گلم نگاه کردم و اومدم بالا با شوهرمم حرف نزدم دلم میخواد انقد بزنمش برم گلمم بگیرم هوف لعنت به همشون