خواب دیدم من و بابام شب عید رفته بودیم روستامون،من خونه ی دخترعموم بودم بعدش اون یه کارتن بسکویت شکلاتی داشت من هی اصرار میکردم بهم یکی بده اون میگفت نه آخرش کل کارتنو خوردم.بعدش یهو منتقل شدم به خونه ی عمم،اونجا دوتا از کاراکترای انیمه یکیش اسمش نیکولایه یکیش فیودور اونجا بودن با یه دختری که فقط از پشت معلوم بود موهاش سیاه،بلند و لخت بود و لباساش سفید و قشنگگگ پوستم مث سفید برفی بود،حالا من و بابام و نیکولای دنبال فیودور و اون دختره میگشتیم،نیکولای یه نقشه کشیده نقشه ب خونه ی عمم با اینکه زیاد بزرگ نیست،دختره از جلوش رد شد پاکش کرد ولی نیکولای متوجه نشد،فیودور اصن پیدا نکردن،بعدا یه پیرمرد اومد زد تو سر نیکولای گفت خاک تو سرت از جلوت رد شد ندیدیش،بعد من و بابام سوار ماشین شدیم اول دختره سوار شد بعد من حالا به اون طرف نگاه کردم دیدم دختره داخل ماشین نیست انگار از این در اومده از اون در رفته😂بعدش میخواستیم برگردیم شهرمون با اینکه ما اومدیم اینجا که تا عید بمونیم(عید فطر ما کلا چیزی به اسم عید نوروز نداریم)داشتیم همینجوری با ماشین میگشتیم بعدش به بابام گفتم میشه دخترعموم هم بیاریم؟گفت چرا؟گفتم همینجوری🗿بعدش یهو صبح شد ماشینه هم ناپدید شد ما داشتیم راه میرفتم از یه کوچه گذشتیم دیدیم یه دختری تو مدرسه که تزش متنفرم داشت میگشت باهمون فرم مدرسه ،من یه بیل دستم بود همونجور که داشتم راه میرفتم میکندم زمینو با اینکه آسفالته😂دختره گفت چیکار میکنی؟گفتم خفه شو بتوچه؟خلاصه بعدش دیدیم یه دختره لباس پیرزنان عرب رو پوشیده ولی خودش جوون بود،خلاصه رد شدیم ولی باز اومدیم همونجا ولی اینبار بجای دختره ،دخترعموم و خواهرش اونجا نشسته بودن رفتم پیشش بعد یهو همون دختره اومد گفت اینجا چیکار میکنید؟بعد ازش پرسیدم اسمت چیه؟گفت هاجر بعد اون از دخترعموم پرسید اسمت چیه؟گفت فاطمه بعد هاجر گفت عه چرا اسمامون یکیه؟🗿😂خلاصه بعدش به فاطمه گفتم میای باهامون شهرمون گفت نه بعد من قهر کردم رفتم بعد (ما کلا عبا میپوشیم با اون شال سیاهه که با عبا میپوشن)شالشو پایین گذاشته بود گوشی دستش بود داشت میخندید گفت تو شاد بعنوان خواهرت بهت پیام بدم یا دخترعموت؟گفتم هیچکدوم .بابام خندید گفت چرا؟گفتم همینجوری. بعدش از یه کوچه که دراصل خونه ی عمومه ولی تو خوابم کوچه شده😂😂گذشتیم دیدم یکی از دختر عموهام(یکی دیگه)داشت با یکی از بچه های مدرسمون میگشتن(درحالی که اونا اصن همدیگه رو نه دیدن و نه میشناسن)داشتن میشمردند همینجوری ۴۰ ،۵۲،۶۰...بعدش دخترعموم شال دختره رو درست کرد،بعد یهو دوباره شب شد رفتیم تو ماشین🗿داشتیم به شهرمون برمیگشتیم به بابام گفتن سرراه واسم بستنی میخری؟گفت نه تو کل بسکویتای دخترعموم خوردی بستنی واسه چیته؟
تعبیرش چیه عزیزان؟🤣🤣🤣
عربا عربی صحبت کنن منم عربم یکم عربی صحبت کنیم😂دخترم و ۱۴ سالمه