داشتم لباس عوض میکردم. بخاطر رفتار دیشبش باهاش سرسنگین بودم (تاپیک قبلیم هست)
گفت گرسنمه، گفتم دستم گیره خودت بکش بخور. اومد تو اتاق، هی گفت بیا هی گفتم دستم گیره.. دلم میخاست لااقل یکم نازمو بکشه از دلم دراره. چسبوندم ب دیوار، دستاشو گذاشت زیر گلوم، فشار داد فشار داد، سرفه میکردم دخترم گریه میکرد، منم گریه میکردم. سیلی میزد تو گوشم، نمیدونم چنتا زد. فقط میدونم زد و زد. دخترمو بغل کردم از خونه بزنم بیرون. دیگ تحمل نداشتم. انداختم تو اتاق زندانیم کرد. بهم میگ چهار ساله دارم تحملت میکنم. مسخره نیست؟ منم ک دارم تحملش میکنم لحظه به لحظه. منم ک دم نمیزنم. منم ک ابرو داری میکنم. منم ک چشمم هردفعه ب چشمای دخترمه. این منم ک دارم دووم میارم. منم