از مادربزرگم حس خیلی بدی میگیرم

قدیم خر تو خر بود یهو پدر شوهرت برادر شوهرت میبردن تا شوهرت خبر دار بشه طلاقت میدادن 

یه مادر هر چقدر بد حقش نیست بچه دو ماهشو بگیرن بدن کس دیگه بزرگ کنه و خونی که به دلش شده نادیده گرفته بشه برام رفتار مادرتون عجیب نیست چون از مادرش دلخوره که چرا اونا رها کرده اما آیا مادربزرگتون چاره‌ی دیگه‌ای داشته.

مادرشوهر منم لقمه های ادمو میشماره یعنی ازش متنفرم به خاطر این رفتارش 

انگار مادربزرگ منو گفتی اونم از بس را میزنه به ادم,آدم همش معذبه تازه اون واقعا هم آدم بیخودیه

مادرت و درک میکنم آدم همش حس غذای وجدان داره توام با خشم خیلی بده منم مادرم طلاق گرفت هم ما رو بدبخت کرد هم خودش و تازه گیر یه زن بابای شیطان صفت افتادیم باز خوبه زن بابای مادرت خوب بوده

بله یا حتی خواهر و برادرایی که چند سال قهر بودن

اون که خیلی بدتر هم میتونه باشه 

اسی یکم مهربون باش با مادربزرگت 

اولا که پیرزن پیرمردا ناتوان هستند برای همین زل می‌زنند به جوونا خوششون میاد از توانایی اونا و کیف میکنند

دوما مادر بزرگت همش بهت نگاه میکنه تا با تو ارتباط بگیره اما تو و مادرت اینقدر سرد هستید که زبونش باز نمیشه فقط در حد نگاه میمونه 

یکم باهاش حرف بزن باهاش مهربون باش کینه های قدیمی رو فراموش کن کینه هایی که واقعا به تو مربوط نمیشه عزیزم 

خودتونو جاش بذارید دلیل این که میاد خونتون فقط زل زدن به شماست تا چیزی که ازش به خاطر ظلم پدربزگتون محروم شده رو با تمام وجود درک کنه جای شما بودم سعی می‌کرد ولو اگه شده به صورت مصنوعی بهش اجازه بدم منو به جای جونی دخترش بغل کنه یا ببوسه.

چاره ای نیست دیگه

آفرین دختر خوب 

به جوری رفتار کن که بعدا تو دل خودت حسرت نمونه عزیزم 

خدا نکرده  بعدا بعد از فوتش  هی نگی به خودت  کاش مهربونتر بودم باهاش 

تو الان باید به مامانت هم کمک کنی تا اون هم بتونه مادرشو ببخشه عزیزم 

روزی که مامانت مادرش رو ببخشه به آرامش میرسه 

مامانت در ظاهر اونو بخشیده اما در باطن نه 

بخشش باید قلبی باشه نه زبونی عزیزم