من کرمانشاه بودم طبقه ی هفتم بودیم هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم وقتی تکون ها تموم شد من چنان بدنم میلر ...
منم همچین حالتی بهم دست داد ,منتها من طبقه دوم بودم وتنها ,فکر کردم کارم تمومه ,دیگه نشستم .بعد که تکونا تموم شد ,برق رفت ,فقط تونستم یه لباس بپوشم و بزنم بیرون .اصلا نمیدونم چطور پله هارو تو تاریکی رد میکردم ,خیلی بد بود😪
قلبت را به خدا بسپار وقتی میدانی بدون حکمت او برگی از درختی نمی افتد...