سلام.من شش ساله ک ازدواج کردم وباخانواده شوهرم تو یه خونه زندگی میکنم.ازاولشم خودم برام مهم نبود.تواین سالا خوبی وبدی زیادبود.خواهرشوهری ک توخونه داشتم تواین مدت ازدواج کرد ورف سرخونه زندگیس برادرشوهرم ک ازشوهرم کوچیکتره پنج ماه بعدازدواجم ازدواج کرد وخیلی زود طعم تازه عروسی رو ازمن گرف اونم ی سال باخانواده اس زندگی کرد وبعدبادعوا مرافه هایی ک راه انداخت مستقل شدن موندیم منوشوهرم باپدرومادرشوهرم وعمه شوهرم ک ازدواج نکرده زندگی کنیم.منم خیلی برام اهمیتی نداش وسعی میکردم فی سبیل الله همیشه درخدمتشون باشم.اوتاهم ادمای بدی نبودن ولی زندگی بااونا حوری بود ک هرگززز نمیتونستی احساس استقلال کنی وهمیشه دخالت میکردن بخصوص پدرشوهرم.که ازشانس من تاعقد کردم بازنشیت شد وحتی اگه شوهرم خونه نباشه ی مرددیگه ای هس ک بیس چارساعته من وکارام زیرذره بینشه.ازوقتی ک دوتاپسرام رو ب دنیااوردم واقعا حس کردم ب استقلال نیازدارم منوشوهرم مدام دعوا داریم ازابن لحاظ ک اون فکر میکنه من توخونه هیچ کارم وهمه کارارومادروعمش انجام میدن وتاکوچکترین بحثی بین منوشوهرم پیش بیاد پدرشوهرم دخالت میکنه مثل الان ک منوشوهرم تازه استارت دعوا وبحثمون خرد ک پدرشوهرم باکلی توهین و اینکه تو واسه ما چ کارکردی اوند سمتم ومن رومواخذه میکرد انگار ک منتظر فرثت بود ومنم دووم نیاوردم واومدم خونه اقام والان پنج روزه ک قهرم این چن باره ک ب خاطر دخالتای پدرشوهرم میام قهر ازطرفی خودمم از استقلال میترسم بادوتابچه یکی دوسال ویکی س سال.موندم نمیدونم چ کنم لطفا نظر بدید بنظرتون استقلال ترس داره؟واینکه چطوربااین اوضاع شوهرم روقانع ب جدایی کنم.اون فقط قانع شد ک کنارخانوادش خونه بگیریم ولی اونجا گرونه ومانمیتونبم باید بریم منطقه پایین تر ولی شوهرم قبول نمبکنه منم قبول نمیکردم ولی الان دیگه اوضاع غیرقابل تحمل از طرفی هم سه تابرادرای شوهرم ک نستقل ان مداااام درطول روز مبان ومیرن ومن تمام روز حجابمودارم وهیچ راحتی ندارم..بگید چکارکنم باشوهرم