یه اتفاقای بدی رخ داده ، حرف پشت حرف ، همشم مقصرش من بودم ، با نق نق کردنا و گله کردنام ، چقدر آقایون خاله زنک و بی عرضه هستن ، پسره از هم دانشکده ای هامونه هرچی من بهش گفتم رفته برعکسشو عمل کرده آبرو بین بقیه برای من نذاشته ، من یه عمر چطوری توی روی اینا نگاه کنم و برخورد داشته باشم
بدبخت شدم رفت ، نمیتونم جزییات بیشتری بگم،
امروزم قراره ببینمشون ، من مثلا ازشون بزرگترم ، این چه حماقتی بود کردم، انقدر دلم میخواد نفسم بند بیاد بمیرم هیچ کسیو نبینم که بخوام خجالت بکشم یا آب بشم بره از فکرای منفی ، دارم میمیرم کمکم کنید آروم بشم ، با چه رویی برم امروز با چه رویی روزای دیگه برم ، دنیا بر سرم آوار شد