امروز سالگرد ازدواج ما 
شوهرم ی کاری داره چند روز درگیر اون بود من دوروزه خونه مامانم بودم دیگ امروز گفتم بیا ساعت یکو نیم آمده دنبالم 
بعد میگ نیا بمون اینجا من میخوام برم بخاطر کار شمال چند روز 
بعد دیگ با اصرار گفتم باید برم حموم و لباس اینا ندارم 
آمدم خونه خودم 
تا  رسیدیم سریع براش یچیز حاضری درست کردم تا بره حموم بیاد من آماده کردم 
دوتا سیب زمینی و چرخکرده و گوجه و دلمه و ذرت 
سرخ کردم با نون بخوره  
تا باز کردم سفره همش غر زد چقد کمه و فلان بخدا کم نبود اندازه بود 😓من خودم نمیخوردم فقط برای اون بود 
لقمه اول خورد غر غر کرد هی منم سرم درد گرفت دستم گذاشتم رو پیشونی گفتم ای خدا  دیگ بلند شدم آمدم اتاقم گفتم هیچی نگم ولش 
بعد گفت خدا بکشه تورو خدا تورو لعنت کنه خدا بزنه کمتر 
بمیری تو   هی غر غر غر 
منم فقط برا خودم گریه میکردم 
بعدخورد  بلند شد ظرفش برد  آمد هی گفت پاشو چایی بذار اصلا محل ندادم سه بار گفت دیگ ب زور دستمو کشید بلند شدم رفتم تابه روی گاز بود با حرص گذاشتم انداختم توی ظرفشویی و کتری روشن کردم 
یهو حمله کرد بهم ک تو غلط میکنی ظرف میندازی 
میکشمت و جنازت بندازم و لیاقت نداری تو 
تو همش باید کتک بخوری تو باید عن بشی همش 
عن از تو بهتره 
تو پوخی و آدم نیستی و روانی و لیاقت نداری 
یبار تو یمن پیام بده بگو دوست دارم 
جرعت داشتی یبار بهم پیام بده تا بکشمت 
منم هیچی نمی گفتم فقط رو تخت برا خودم گریه میکردم 
دیگ حاضر شد رفت و من موندم با خودم و ناراحتی. 
دوست ندارم جدا بشم 
خیلی خوبه نمیدونم چرا سر چیزا الکی عصبی میشه یهو