سال ۱۳۴۳ _سوادکوه (مازندران)
جلوی درب مطبخ ایستاده بودم و اب دهانم رو قورت میدادم بوی خوش فسنجون به مشامم میرسید از صبح زود اردک هارو سر بریده و انها را برای خورشت امشب بار گزاشته بودن ، خدمتکارها امروز با عجله و سرعت بیشتری مشغول به کار بودن . امشب خان مهمان مهمی داشت ! برادر کوچکتر خان به همراه عیال خویش بعد از سال ها از تهران به دیدنش می امد.
من تا به حال برادرخان را ندیده بودم و این اولین دیدار من با عموی خویش است . نرگس خاتون با تنه ای محکم غرغرکنان از کنارم میگذره و وارد مطبخ میشه ، نگاهی بهم میندازه و چینی به صورتش میده انگار که از دیدن من چندشش شده باشد
نرگس خاتون: یکیتون بیاید این زبون بسته رو ببرید حموم از قیافش نجاست میباره امشب ابروی مارو جلوی خان کوچک میبره اون وقت میگن یکی نبود به این بچه برسه!
یکی از خدمتکارها دستمو میگیره ومنو با خودش به سمت حمام میبره ولی من هنوز دلم پیش میوه ها و شیرینی هایی که نرگس خاتون درست کرده گیر کرده ! با افسوس اخرین نگاهو به ظرف شیرینی ها میندازم و با خدمتکار همراه میشم . نیشگونی از بازوم میگیره که دردم میاد و اخم هامو توهم میکشم .
خدمتکار: توهم که فقط برای ما دردسری!!!!
رفتار بد خدمتکاران خونه بامن عجیب نیست با اینکه دختر خان هستم اما اینجا هیچکس به جز خان بابا اهمیتی بهم نمیده درواقع جلوی خان هیچکس جرئت بدرفتاری باهامو نداره اما امان از وقتی خان بابا نباشه و این رفتارها به خاطر مادرمه.
سال ۱۳۳۱ _۱۲ سال قبل
از درد به خودم میپیچم و دست قابله رو فشار میدم با چشمانی که اشک در انها خشک شده بهش التماس میکنم
_دارم از درد میمیرم زودتر این بچه رو از شکمم بکش بیرون.
قابله: اروم باش نفس عمیق بکش الان شروع میکنم.
بعد از گفتن این حرف رو به خدمتکارها درخواست اب داغ و حوله های تمیز میکنه ، نگاهم به چارچوب در میوفته که با نگاه فرنگیس گره میخوره ، فرنگیس با حالتی خصمانه و سرشار از خشم بهم خیره شده میدونم که چی تو فکرش میگذره اون نگرانه که فرزند من پسر باشه و این باعث بشه من برای خان عزیزتر بشم .
فرنگیس همسر اول خان هست و تا به حال برای خان چهارتا دختر زاییده و اما من یاسمن هستم همسر دوم خان . ازدواج خان با فرنگیس یک ازدواج سنتی و انتخاب خانواده ها بود اما ازدواجش با من یک ازدواج عاشقانه بود و همین باعث شده بود که من در نزد خان عزیزتر باشم.
دیگه نمیتونم دردو تحمل کنم و فریادهام داخل عمارت میپیچه...
ادامه داستان از زبان فرنگیس:
با اشاره ای کوچک به قابله میفهمانم دنبالم بیاد ، قابله نگاهی به یاسمن میندازه و با ناچاری دنبالم به اتاق کناری میاد.
قابله: باهام کاری داشتید خاتون؟!
نگاهی به اطراف و ایوان میندازم تا مطمئن شم کسی حواسش به ما نیست و بعد درب اتاق رو میبندم به سمت قابله میرم و یکی از انگشترهام رو از دستم در میارم و توی مشت قابله میچپونم ، نگاهی با تعجب بهش میندازه و قبل اینکه حرفی بزنه خودم شروع به حرف زدن میکنم.
_ نباید بزاری اون بچه به دنیا بیاد هم اون بچه رو بکش هم مادرو میدونم که از پسش برمیای چون مرگ توی زمان زایمان کاملا طبیعی و شایعه اینکارو برای خاتونت انجام میدی مگه ن؟
قابله با چشم های از حدقه دراومده اش بهم خیره شده و ...
این متن یک رمان هست و هرشب دو یا سه پارت ازش میزارم اگر علاقه دارید لطفا کاربریمو فراموش نکنید ، پارت های این رمان همیشه با عنوان " همسر اول پدرم باعث م.ر.گ مادرم شد" منتشر میشه