سلام من ۷ساله تو سن ۱۸سالگی به اجبار و بدون هیچ علاقه ای با شوهرم ازدواج کردم ازدواج فامیلی
ولی کاش مشکل فقط نبودن علاقه بود بدی ها و کارهایی ازشون دیدم که هفت پشت غریبه تو حق آدم نمیکنه بعدها درموردشون تاپیک میزنم یکبار خواستم جدا بشم که فک و فامیل خودشیرین اومدن سرهم آوردن همه چیرو ک خدا ازشون نگذره
الان با دخترم تو یه شهر غریب تنها سر میکنیم شوهرم یا سرکاره یا دنبال رفیق بازی و اعتیادش نه اخلاق داره نه به خودش میرسه نه به خانوادش خسته شدم واقعا تحملم سراومده از دروغاش از فریب کاریاش دلم میخاد همچی رو تموم کنم ولی آخه چطوری؟خانوادمم پشتم نیستن همون آدمایی ک اسم پدرو مادر رو به یدک میکشن منو تو این خفت انداختن و الانم به جای اینکه حامیم باشن بدتر میکنن یبار به پدرم گفتم شوهرم اعتیاد داره و خونه نمیاد تو یه چیزی بگو خودشو جمع کنه و اونم پیش شوهرم برگشت گفت الان ک همه همینن و میخندید منم عصبانی شدم و گفتم نترس من هیچوقت خونه ی تو نمیام ک از ترست اجازه میدی هر تحقیری رو تحمل کنم
بدجور بریدم از اینکه قربانی انتخاب نادرست خانوادم شدم از اینکه خانواده شوهرم گرگن و بلایی نبوده ک سرم نیاورده باشن بخدا بعضی وقتا میگم گاز رو باز بزارم و خودم و بچمو از این دنیای کثیف راحت کنم من درگیر درس و بچگیم بودم ولی الان بحدی روانم مچاله شده ک با قرص خودمو سرپا نگه میدارم کارم از دعا و اینجور چیزام گذشته یعنی دیگه اعتقادمو از دست دادم ولی هیجا رو ندارم حرف بزنم اگه تو خودم بریزم دق میکنم کاش یکی بیاد بگه چیکار کنم صبرم زیاد بشه چطور میتونم دوام بیارم