سلام دوستان من پسر تازه به دنیا اومده الان دوماهشه.بعد سر زایمانم اصلا پدر شوهرم که بیمارستان نیومد مادرشوهرم هم یه سر اومد با پسراش بعد دیگه رفتن ما گوسفند گرفتیم و بچم زردی داشت و....هیچ کدوم اصلا نیومدن کمک اصلا انگار نه انگار منم فقط مامانم بود که اونم سنش بالاست خودمم کار میکردم البته شوهرم خودش خدایی خیلی کمک میکرد.گذشت شوهرم اینسری خودش ناراحت شد زنگ زد بهشون که مگه من بی کس هستم و فلان...که دو شب شام اومدن اونم سر شام اومدن خوردن و رفتن.خیلی دلم شکسته.خودشون تا کار دارن شوهر من.پول بخوان باباش بره بیمارستان هرکاری.حتی شوهرم دوروز مرخصی گرفت اونم باباش بستری شد از صبح رفت بیمارستان...
بعد من خونه پدرم نزدیکه میریم اونجا چند روز بمونیم شوهرم شب نمیخوابه الان چند ساله میاد خونه خودمون.بهش اطمینان دارم...ولی مهمون باشه خونه بابا اینام خجالت میکشم...
خونه پدر شوهرم تقریبا دوره کمتر میریم ولی ابن چند سال رفتیم من شب موندم با اینکه ناراحت بودم حتی شب عیدم من باردار بودم شوهرم آخر شب اومد خونه.....
الان امشب شوهرم میگه پنج شنبه بریم خونه پدر شوهرم و شب بمونیم فرداش برگردیم.اصلا به دلم نیست یکی بخاطر کارشون یکی بخاطر اینکه شوهرم خونه بابام نمیمونه یکی هم کلا شوهر من هرکاری خودش دوست داره میکنه حتی بدونه ناراحتم میشی باز کار خودشو میکنه اهمیت نمیده من برعکس همیشه اون اولویت بوده دلم میخواد منم بتونم کاری که خودم دوست دارمو بکنم...اما ترسوام نمیتونم....الانم باز میگم ولش کن بزار برم باز دعوا نشه بچم کوچیکه....اما حس خیلی بدی دارم به خودم....
شما بودین چی کار میکردین میرفتین شب؟من حق دارم ناراحت باشم؟