زیاد نداره کمه روم نشد در لفافه نوشتم 🤣🤣🤣
یه تیکه از اوایلش میذارم
.
.
.
شام خوردیم و سفره را جمع کردیم. امیر داشت ظرفها را میشست.
از حنانه پرسیدم: «قول میدی اگه مجبورم کردن زنش بشم، نجاتم بدی؟»
گفت: «آره میام دم آرایشگاه میدزدمت»
کمی با هم خندیدیم. دوتایی روی قالی نشسته بودیم و حرف میزدیم. آن وسط یهو چشمانم پر از اشک میشد. حداقل این یک نفر آدم را داشتم که به او پناه بیاورم و یادآوری این مسئله احساساتیام میکرد. گوشی را گذاشته بودم توی کیفم که چشمم به آن نیافتد. نمیخواستم خبر از هیچ پیام و تماسی داشته باشم.
گفتم: «به نظرت الان خونه ما چه خبره؟ سپهر اینا اومدن یا مهرداد زنگ زده کنسل کرده؟»
ته دلم نگران بودم. بلایی سر مهرداد نیاورد…
حنانه گفت: «میخوای با ماشین بریم محلتون یه دوری بزنیم؟»
من: «نه، نمیخوام پامو بذارم بیرون. حس میکنم کمین کردن بگیرنم»
نمیخواستم به این زودی آن آرامش موقتی را بر هم بزنم. در فضای کوچک بین مبلها نشسته بودیم، مثل بچهها که خانه میسازند.
امیر داشت تلفنی با مادرش حرف میزد که بگوید آخر شب میرود پیش آنها. تمام که شد آمد کنارمان نشست.
پرسیدم: «مادرت بهتره؟»
گفت: «بد نیست. فقط نباید حرص و جوش بخوره، ولی گوش نمیده»
مکثی کرد و پرسید: «بابای شما هم ناراحتی قلبی داشت، نه؟»
آرام سر تکان دادم. او هم حرف گوش نمیداد. آخرش یک روز قلبش ایستاد. نمیخواستم این را بگویم، امیر نیازی نداشت بشنود.
فکر کردم بحث را عوض کنم. رو به حنانه کردم: «آخه میدونی از چی حرصم میگیره؟ پسره نه نمیفهمه. بابا ما به درد هم نمیخوریم دیگه. انگار باورش نمیشه از کسی خواستگاری کنه و طرف بگه نه!»
حنانه فوری گفت: «اختلال خودشیفتگی داره دیگه…»
امیر نگاه چپی به او انداخت و حنانه دهانش را بست. نفهمیدم چرا و به چه علت.
این بار حنانه موضوع را تغییر داد. گفت: «آخه بختت، یه دوست پسری، کشته مردهای چیزی هم نداری بیاد بگیرتت از دست اینا نجات پیدا کنی»
گفتم: «دقیقا! اتفاقا خودمم داشتم فکر میکردم کاش یه خواستگاری برام پیدا بشه، من شوهر کنم برم.»
حنانه خندید: «بذار زنگ بزنم پریا، بگم چندتا خواستگار بفرسته سمتت»
من: «یعنی هر خری هم بود، فقط سپهر نباشه»
امیر که تا آن لحظه زیاد در بحث ما شرکت نمیکرد یکهو صاف نشست. گفت: «هر کی بود؟»
من: «هر خری! اولین خواستگاری که از در بیاد تو من زنش میشم»
امیر خواست بگوید: «حتی مثلا اگه بَـ…» که حنانه پرید و دستش را محکم گذاشت روی دهان او: «نه، امیر نه»
گفتم: «چرا اینطوری میکنی؟»
چشمان امیر از این حرکت حنا گرد شده بود. دهان بسته چیز نامفهومی گفت که من نفهمیدم، اما حنانه جوابش را داد: «به خدا ترانه همین وسط از لوستر دارت میزنه»
نگاه سه نفرمان چرخید به طرف بالا، به لوستر سفید آویزان به سقف. آویزهای بلورش آهسته تکان میخورد.
گفتم: «مگه چی میخواست بگه؟ ول کن بدبخت رو کشتی حنانه»
حنانه رهایش نمیکرد. همانطور که زل زده بود توی چشم های امیر، به من گفت: «شوهر خودمه، میخوام بکشمش. امیر، میگم نگو»
امیر سرش را به معنی باشه تکان داد تا ولش کنند. اما همین که آزاد شد گفت: «حالا بذار بگم»
من: «چی میخواد بگه؟»
حنانه: «از من گفتن، ترانه ناراحت میشه. اگه قهر کنه من نمیذارم این وقت شب جایی برهها، خودتو بیرون میکنم»
امیر شانه بالا انداخت: «من که خودم میخواستم برم. ترانه خانم، من یه موردی براتون سراغ دارم…»
من: «چی؟ خواستگار؟»
خندیدم: «شوخی میکنی؟»
امیر: «نه جدی. یکی هست»
من: «کی؟»
امیر این دست و آن دست میکرد. زنش را نگاه کرد و پرسید: «قبول میکنه؟»
حنانه مخالف بود: «نه! امیر، قرار شد دیگه این بحث رو بیخیال بشی»
گفتم: «میگید یا نه؟ منم بفهمم قضیه چیه»
امیر: «خب راستش ما واسه کسی دنبال یه دختر خوب میگردیم»
من: «کی؟»
امیر: «برادرم»
طول کشید تا جواب بدهم. کمی این یکی را نگاه کردم، کمی آن یکی را. حنانه با دلخوری رویش را آن وری کرده بود، اما امیر کاملا جدی و منتظر مرا نگاه میکرد.
گفتم: «همین برادر وسطیت؟»
امیر: «آره»
انتظار نداشتم انقدر سریع خواستگار پیدا شود، آن هم از طرف امیر. با تعارف گفتم: «آها، به سلامتی. واسش دنبال دختر هستید؟»
حنانه وسط پرید: «ما نه، امیر دنبال دختره. گیر داده براش زن بگیره»
برای هم چشم و ابرو میآمدند و هر کدام از دیگری شاکی بود.