امروز کار داشتم مامانم اصرار فراوون میکرد که همراه من بیاد منم نزاشتم چون خودم نه فلجم نه بچم کسی همرام باشه،
نمیخام اجازه بدم بیشتر از این تسلط پیدا کنن روم و روانم بازی کنن، با بحثم که شده بود خودم رفتم، هوا تاریک بود که تصمیم گرفتم برا اینکه حداقل تو این دوران افسردگیم برا پنج دیقه ام که شده حالم خوب بشه رفتم کافه اولین بار بود که به. خودم این جرعتو دادم که تنها برم کافه نشستم، این کافه رم زیاد با دوستام میرفتم ولی امروز خواستم تنها برم،
وقتی برگشتم خونه حس بدی داشتم حس میکردم اگه بهشون نگم عذاب وجدان میگیرم(سرزنشم نکنید، بخاطر رفتاراشون اینجوری شدم:) اگه کاری کنم نگم حالم بد میشه انگار) بعد وقتی داشتم برا پدرم میگفتم مامانم شنید و ی المشنگه ب پا کرد که تو مگه بیصاحابی؟ همه جا میری
بخاطر این نمیخواستی بیام پس تو فلانی بهمانی...
بعدم شروع کرد به همه چی گیر دادن
انقد کرم زدی به پوستت ماسیده
منم وسواس فکری دارم رفتم جلو اینه دیدم اینو راست میگه چون ابرسان نزدم ارایشم ماسیده هیچی دیگه صد بار از اون ساعت دارم خودمو لعنت میکنم چرا وقتی جنبه شنیدن هر چیزیو ندارن بهشون همه چیو میگم و اینکه دارم به این فک میکنم ینی چون ارایشم ماسیده نکنه خیلی زشت بودم بیرون 🥲🥲
اینا که برا افسردگیم کاری نمیکنن خودمم میخام ی قدم بردارم گند میزنن تو همه چی