خودم دیشب بود
کلا خیلی خسته بود دیروز گفت کارتمو از تو شلوارم در بیار بهم بده بهش دادم بقیه کارتاشو گذاشتم رو میز
دیشب بهم گفت چرا نزاشتیش داخل جیبم مگه فردا نمیخوام برم سر کار اگه نمیبردمشون چی
بعد گفت مثل پسر برادرم که سندروم دست بیقرار داره بچهارو میزنه تو سندروم مغز بیقرار داری
منم هیچی نگفتم فقط رفتم تو خودم و اشک تو چشام جمع شد
بعدش هی چندبار گفت چته ناراحت شدی
دراز که کشیدیم بخوابیم من بخاطر شرایط بارداریم رو تشک جدا میخوابم ولی دیشب فاصله دادم تشمو با تشکش دستشو دراز کرد که من دستمو بزارم تو دستش ، گذاشتم، گفت بیا پیشم دراز بکش رفتم گفت ناراحت شدی؟ گفتم خودت سندروم داری، بعدشم گفتم عذر خواهی کن عذر خواهی کرد منم گفتم بخشیدمت ، و کلا همه ناراحتیم یادم رفت