مونا ابراهیمی
از روی صندلی شیک اطاق انتظار بلند شدم:
-من هستم، بله؟
و همزمان چشمانم روی صورت بزک کرده ی منشی میانسال چرخ خورد. نگاهش از سر تا به پا براندازم کرد. زیر نگاه خیره اش معذب شدم.
-بیا اینجا
با قدمهای لرزان به سمتش رفتم، نگاه دختران جوان متقاضی را روی خودم حس کردم. دست و پایم را گم کرده بودم. مقابل میز ایستادم. با خودکار چند بار روی برگه ای در دستش، ضربه زد و گفت:
-میزان تحصیلاتت دیپلمه؟
آب دهانم را قورت دادم:
-بله، دیپلمه هستم
دهانش به لبخند مضحکی، کج شد:
-واسه ی این شغل، ما متقاضی فوق لیسانس هم داریمو با دستش به دخترانی که روی صندلی های اطاق انتظار نسشته بودند اشاره کرد. نیم نگاهی به چهره های بی حس و حالشان انداختم و با نگرانی به منشی خیره شدم، خواستم چیزی بگویم که پیش دستی کرد:
-بیا این برگه ی تقاضات، برو تو شاید مدیر عامل نگاهی به قیافه ات کرد و استخدام شدی
صدای خنده ی ریزش اعصابم را بهم ریخت. به دستش نگاه کردم که با برگه به سمتم دراز شده بود، به آرامی برگه را گرفتم و چند قدم به سمت اطاق مدیرعامل حرکت کردم، صدایش را از پشت سرم شنیدم:
-گفتی مطلقه ای دیگه؟
با شنیدن این حرف نفسم تند شد. برگه را در دستم فشردم. خواستم قید کار را بزنم و برگردم و برگه را توی صورتش بکوبم، ولی چهره ی مینای یازده ساله جلوی چشمانم نقش بست که چند شب پیش، مظلومانه گفته بود:
-کفشم سوراخ شده آبجی، آب میره توش، وقتی تو کلاس راه میرم، جیر جیر صدا می خوره خیلی خجالت می کشم
چشمانم را به آرامی باز و بسته کردم و به سمتش چرخیدم:
-بله، مطلقه هستم،
دوباره خندید:-خیل خوب، برو تو ببینم با تحصیلات دیپلمت استخدام میشی، یا با اینکه مطلقه ای و برو رو داری
دلخور و عصبی نگاهش کردم، چقدر نفرت انگیز بود، دیگر منتظر نماندم تا بیش از این آماج طعنه و کنایه هایش قرار بگیرم، دوباره چرخیدم و با قدمهای سنگین وارد اطاق مدیر عامل شدم.....................نگاهم روی چهره ی مدیر عامل چرخ خورد. مرد قد بلند و درشتی که موهای سرش ریخته بود. با دیدن من لبخند پت و پهنی روی لبش نقش بست و دندانهای زردش مشخص شد:
-بله؟ برای استخدام تشریف آوردین؟به آرامی گفتم:
-سلام، بله برای آگهی استخدامی که تو روزنامه زده بودین....حرفم را قطع کرد و گفت:
-فرمی که پر کردینو بدین به من
به سمتش رفتم. با چشمان دریده اش زل زده بود به من. برگه را روی میز گذاشتم و همانطور مقابل میزش ایستادم. چند لحظه براندازم کرد و گفت:
-بفرمایید بشینید، سرکار خانم؟
با دندانهای بهم فشرده گفتم:
-ابراهیمی هستم
سری تکان داد:
-بله، بشینید خانم ابراهیمی عزیز
روی صندلی کنار میزش نشستم و با دلهره به چهره اش نگاه کردم. چشم از من گرفت و به برگه ی روی میز خیره شد:
-خوب، مونا خانم، مطلقه
مکث کرد و سرش را بلند کرد. چشمانش برق می زد:
-چرا جدا شدی؟جا خوردم. با گیجی پرسیدم:
-باید بگم؟
خندید:
-اگه قراره باهم همکار بشیم، بله باید بگی
باز هم ضربان قلبم بالا رفت.قرار بود استخدامم کند؟
-می خواین استخدامم کنین؟
خندید و دندانهای زردش بیشتر توی ذوق زد:
-آره، اگه با هم کنار بیایم چرا که نه، ما شرایطمونو میگیم شما هم اگه بتونین این شرایطو رعایت کنین، از همین امروز کارتون شروع میشه
خودم را به سمت لبه ی صندلی کشاندم و گفتم:
-من سابقه ی کار ندارم، ایرادی نداره؟
-خودمون راهتون میندازیم، اصلا نگران نباشین، شرایط راحت و ویژه ایه، اصلا سخت نیست، ینی با خانمی با وضعیت شما اصلا سخت نیستباز هم گیج شدم:
-چه وضعیتی؟ من چه وضعیتی دارم؟
-خوب شما..خندید و به پشتی صندلی تکیه داد:
-خوب شما مطلقه ای، شرایطی که می خوام بگم براتون خیلی راحته، اصلا راست کار زنهای مطلقه است، تازه شما خودت سراپا سابقه ای، دختر نیستی که ندونی باید چی کار کنیو اینبار قهقهه زد. تکان خوردم. انگار تازه متوجه ی نگاه های دریده و طعنه های کلامش شده بودم، چند لحظه با نفرت نگاهش کردم.مردک بی حیا چطور به خودش جرات داده بود تا چنین حرفهای درشتی بار من کند؟از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم. یکی از ابروهایش بالا رفت:
-چی شد خانم؟ پشیمون شدین؟برگه را از زیر دستش کشیدم:
-بدش به من
جا خورد و اخم کرد:
-ینی چی این کار؟
برگه را در دستم مچاله کردم:
-مرتیکه ی بد ترکیب
اخمهایش در هم شد:
-می فهمی چی میگی؟
-آره می فهمم، خجالت بکش بند کیفم را روی شانه جا به جا کردم و به سمت در خروجی به راه افتادم. صدایش را شنیدم:-برو بابا گدا گشنه، داشتم بهت لطف می کردم، برو ببینم کجا می خوای کار نون و آبدار پیدا کنی، ماهی ششصد واست آب می خورد، شایدم هفتصد،پاهایم سست شد، اینبار چهره ی میلاد در برابر چشمانم نقش بست:
-نمیرم اردو، باید پنج هزار تومن پول بدیم، با این پنج هزار تومن می تونیم یک کیلو سیب زمینی بخریمو یه روغن، لا اقل چهار شب گرسنه نمونیم
صدای مدیر عامل را شنیدم:-خدا بهت هیکلو قیافه داده ازش استفادهکن