خدا جون یکی از بنده هاتو این پایین رها کردی، به مرحله ایی از درموندگی رسوندیش که جلوی چشم بقیه بنده هات خارو خفیف شد، به مرحله ایی از آشفتگی و بیچارگی رسوندیش که دوباره دستتو رها کرد، آخه به کدامین گناه؟ مگه من به غیر از خودت التماس کردم؟ مگه من کم قسمت دادم به حسین بن علی؟ مگه من برای کسی بد خواستم ؟ همیشه اول برای همه دعا کردم آخر براب خودم؟خدایا دست رد به سینم زدی ممنونم، اگه کم بود ببخش بیشتر از این بلد نبودم صدات بزنم، واسطه ببشتر از این نداشتم برات بیارم
ممنونم، ولی اگر یک ثانیه جای من بودین اینو نمیگفتین، اون بچه ی توی شکمتون آرزوی خیلیاس پس انقدر راحت ...
جنوبیم جان من خودم مادر نیستم ولی تو این یک سالی که اینجا بودم و خوندن تاپیک های بچه ها در مورد مادر شدن به یک نتیجه رسیدم ، ذهنتو یه مدت رها کن از تلاش برای مادر شدن ، زندگی خودتو بکن ، خودش پیش میاد ، تا وقتی اصرار کنی قانون طبیعت اینه که ازت دورش می کنه
منم باردار نیستم 🙈 اما یه آرزوی مهم دارم که باید تا یه ماه دیگه بهش رسیده باشم ، مرسی که برام صلوات میفرستین 😘
🙄🙄🙄جنوبیم نیاز به یه ریکاوری داری ، حالت اصلا خوب نیست ، جدایی چیه ? مادر شدن یه اتفاق طبيعيه که مسلما برای تو هم رخ میده ، خواهر شوهر من چهل و دو سالشه ، یک ماه دیگه به امید خدا زایمان می کنه ، ده سال برای مادر شدن تلاش کرد ، نشد ، بالاخره ولش کرد ، عید یهویی بدون اینکه امیدی داشته باشه و به طور طبیعی باردار شد .
منم باردار نیستم 🙈 اما یه آرزوی مهم دارم که باید تا یه ماه دیگه بهش رسیده باشم ، مرسی که برام صلوات میفرستین 😘
حالا این دکترو از کجا پیدا کردی مگه دکتر قحط بود خدایی
خواهر شوهرم معرفیش کرد گفت سرش خیلی شلوغه ، درصورتی که الان متوجه شدم دکتر خودم خیلی بهتر بود، کلی برام وقت میذاشت، هر دفه میپرسید که مطمئنع بشه پریودام هنوز مرتبه یا نه، داروهایی که مینوشتو برام توضیح میداد هرکدوم برای چه کاریه و چرا باید مصرف بشه، خیالمو راحت میکردو بهم امید میداد، حتی یه بار جواب سونومو باید میبردم پیشش و افتاد برای اخر هفته که ایشون مطب نبودن و بهم راه حل داد که بیا فلان بیمارستان ماماهای اون بخش بهم زنگ میزنن تا من بگم چیکار کنی، اما من احمق شدم و دکترمو عوض کردم با حرف خواهر شوهرم، الانم یک ماه دیگرو از دست دادم خیلی مفت
دو سال، بریدم شب با فکر بچه میخوابم صبح با فکرش بیدار میشم، ما عربیم و خانواده پدرم یه طایفه ی خیلی بزرگن که حتی یک نفرشونم شرایط منو نداشته، واقعا دلشکسته و سرافکنده ام، دروغای هر دفعم اول خودمو میسوزونه