راستش ما ۵ ماهه عقد کردیم از خودم بگم توی شهر کوچیک زندگی میکنم من ۱۵ سالمه و نامزدم ۲۳
راستش من تا هفته ی قبل رفتم شمال با خانواده شوهرم(پدر و مادر و خواهر شوهرم و جاریم)
ما با ماشین پدر شوهرم اومدیم جاریم با خواهر شوهرم
اول اینکه من چون یهویی شد شلوار و لباس بیرونی کم آورده بودم برا همین وقتی رفتیم بازار ما جدا رفتیم خرید
دروغ نمیگم ولی یکم دیر شد هی زنگ میزدن کجایین ما میخوایم بریم بیاین دیگ نامزد طفلکمو دعوا میکردن
هعی
ما با عجله خرید کردیم اومدیم اول اومدن گفتن به نامزدم چقدر شد پول لباسام بعد یجوری نگاه میکردن انگار گناه کردم
حالا بماند وقتی ما رسیدم خواهر شوهرم رفت برا بچش اسباب بازی بگیره ما نیم ساعت بیشتر منتظرش موندیم
حالا اینا بماند چند شب بعد قرار بود منو جاریمو ببرن شهر بازی نامزدامون
ما داشتیم بالا حاضر میشدیم که پدر شوهرم با عصبانیت گفت اینا سیر از پارک و شهر بازی نمیشن
یعنی گند زدن به حالمون ما نرفتیم
امروز قرار بود بریم تله کابین سوار شیم خواهر شوهرم و جاری مون رفتن مام پشتشون بودیم بعد پدر شوهرم اومد گفت نریم بریم بابلسر
هیچی دیگ مام رفتیم وقتی پشتمونو نگاه کردیم دیدم خواهر شوهرم نیستن زنگ زدیم گفتن ما رفتیم سوار شیم
نامزدم گفت چرا نگفتید مام بیایم
پدر شوهرم داد زد من نمیخوام برم نمیتونم و ....
نامزدم گفت بابا نمیارتمون چرا اولش بما چیزی نگفتین
خواهر شوهرم هیچی نگفت
حال بعد چند دقیقه زنگ زدن ما نمبریم
معلوم نیس رفتنو چون ما ناراحت نشدیم میگن نرفتیم یا راستشو میگم
واقعا قلبم شکسته چه کنم