روزی ک از پیشمون پرکشید و رفت من بهش قول دادم مواظب داداش کوچیکم باشه چون جونش ب جون اون بسته بود بدشم داداشم فقط ۱۴سالش بود ک مامانم رفت واقعأ نیاز ب مراقبت داشت منم تا جایی ک تونستم سعی کردم جای مادرمو براش پر کنم غذا درست کنم براش و اینا اما اون راهشو کج کرده رفیق بازی میکنه درسو ول کرد منم خیلی تو گوشش خوندم اما اصلأ ب حرفم گوش نداد و نمیده دیگه چند شب خیییلی بی دلیل بهم توهین کرد و وقتی گفتم درست حرف بزن باهام قهر کرده هرشب زنگش میزدم بیا خونم نمیومد خونه اون خواهرم میرفت بااینکه از خونه من دورتره شوهرمم از شوهر خواهر خیلی مهمون نواز تر و بهتر تو این موارد اللن از روح مامانم خجالت میکشم شرمندش شدم نمیدونم چرا مردای زندگیم هیچوقت دوسم نداشتن اون یکی داداشمم ب خاطر زنش منو گذاشته کنار شوهرم منو حتی ب جاریم فروخت ب غیر از بابام همشون بهم پشت کردن خیلی دلم شکسته