برای زدن این تایپیک خیلی باخودم کلنجار رفتم ولی واقعا تنهام و نیاز به صحبتای خواهرانه دارم!(ببخشید که طولانیه)
قبلش بگم که ۳ساله ازدواج کردم و هردومون داریم درس میخونیم همسرم پنج ساله مادرش از دنیا رفته و پدرشوهرم هم نیاز به یه عملی داره(پروتز لگن)راه میره ولی این عمل هم بالاخره باید انجام بده،یه برادرشوهر مجرد هم دارم که واسه پدرشوهرم غذا درست میکنه ولی چون سربازه نمیرسه هرروز درست کنه،مثلا ۴بار در هفته ظهر میرسه و ماهم انقدر فاصلمون ازشون دوره که هرروز نمیتونیم سر بزنیم پولشمنداریم خونه نزدیک تر رهن کنیم
موعدخونمون رسیده و همسرم میگه من پولی واسه تمدید ندارم پولمون رو بذاریم اینجا سوخت میشه و بریم خونه پدرشوهرم یه سال زندگی کنیم هم ایشون عمل کنن و هم بتونه بهش رسیدگی کنه هم اینکه تو این مدت خونه مادربزرگشون رو بفروشن تا بتونیم خونه بخریم و چون خونه ما دوره نمیتونه پیگیری کنه اگه اونجا باشه راحت میتونه پیگیری کنه و این مسائل که بریم اونجا
منم از اولش تو خاستگاری درمورد این مسئله گفته بودم مخالف زندگی باخانواده همسرم ولی بهش گفتم من کمک میکنم و حواسمون به بابات هست اما الان میگه شرایط یه جوری شده که بریم اونجا!از یه طرف دیگه اون برادر مجرد داره من راحت نیستم یک سال اونجا باشم اصلا نمیدونم فکر میکنه یا نمیکنه؟! الانم دوهفتس همش بحث و هی میگه منو درک نمیکنی و فلان... همه روزای خوشمون زهر شده ! میگه من اینجا رو تمدید میکنم ولی دیگه باتو کاری ندارم!هرچی هم میگم برو با یکی مشورت کن ببین اصلا خواستت معقوله؟ میگه من آخرین راهم همینه .... میدونید چیه شاید تو پیام نشه منظور رو درست برسونم ولی لطفا درحدی که متوجه صحبتم شدید راهنماییم کنید داغونم بخدا😔😔😔