امشب شام خونه مادر شوهرم بودیم عصری پدر شوهرم رفته کوچه پسرمم ده ماهشه بغل خواهر شوهرم بودم
یه دفعه خواهر شوهرم رفت تو حیاط صدای روشن شدن موتور اومد وقتی برگشت پسرم بغلش نبود
به خواهر شوهرم گفتم پسرم کو گفت با بابام رفتن کوچه دور بزنن بیان گفتم خب با موتور رفتن صدای موتور چرا کت بچم رو ندادی بپوشه سرما خورده بدتر میشه گفت نه بابا الان میاین پیاده رفتن صدای موتور همسایه هستش حتما (خواهر شوهرم میدونست پسرم با موتور رفته به من دروغ گفت )
منم انقدر فکرم موند پیش پسرم همش از پنجره ها نگاه میکردم شاید پسرم رو ببینم اما نبودن تو کوچه
بعد یه ساعت پدر شوهرم اومد بچم رو برده بوده خونه مادرش (مامان بزرگ شوهرم) یه کلمه هم به من نگفتن بدون این که به من بگن بچم رو بردن بیرون احساس خر بودن بهم دست میده که یه کلمه به من هیچی نگفتن