یه دوستی دارم بالای 15 ساله همکاریم آدم شادی بود بگو بخند یه مدت اون آدم سابق نبود تو خودشه اصلا با اون آدم سابق قبل از ازدواج نیست
هر وقت می اومد دفترم فرصت نمیشد بپرسم دردش چیه ؟چرا این قدر نگرانه
امروز فرصتی شد ازش بپرسم واقعا حال پریشانش دلم رو به درد می اورد
سر ظهری با درخواست بنده نهار موند تا راز این مرد شاد و پر انرژی و شوخ طب که حالا تبدیل به مردی کسل نگران و پریشان رو جویا بشم
تا سر صحبت رو باز کردم که چته مرد دردت چیه ؟ یهو بی اختیار زد زیر گریه
انگار منتظر تلنگری بود تا سدی از بغضش بشکنه کمی که آروم شد خودش از سر گذشتش تعریف کرد
ماجرا مربوط به ازدواجش بود
انتخاب اشتباه
راه بی بازگشت
گفت ازدواجی که کرده گیر ادمی اشتباه افتاده و حاصل این ازدواج یک پسر 2 ساله هست برای حفظ این زندگی تن به فرمان همسرش شده
همسرش قهر پشت قهر جنگ پشت جنگ یکسال پیش شرطش این بوده اگر میخوای برگردم باید آپارتمان را به نامم بزنی که ایشان هم خواسته همسر را اجابت کرده و هنوز به شش ماه نکشیده باز قهر و باز هم شرط اینبار گفته باید بری روانپزشک و دارو بخوری
از انجا که این مرد برای حفظ زندگی و کانون گرم خانواده به این خواسته هم تن داده و رفتن به روانپزشک برای گرفتن نسخه دارو ولی روانپزشک خانوم این آقا رو بیمار تشخیص دادند و همسرش به پزشک و ایشان تهمت زدن که شما با هم همدست هستید و این آقا رو از خانه بیرون کرده و حتی بچه خردسال رو هم داده به پدرش و ایشون چندین ماهی هست در خانه مادری آواره هستند
به وکیل مراجعه کرده وکیل گفته میتونه آپارتمان رو پس بگیری ولی باز دلش نمیاد کلا بین دو راهی راه های به زیان خودش رو انتخاب کرده تا به امروز
یاد جمله ای می افتم که بزرگی گفته
چه جسور و بی رحم میشود کسی که از دوست داشته شدنش مطمئن میشود
پی نوشت
ایشون نه خیانت کرده
نه اعتیاط داره
نه هیچ چیزی
مشکلش اینه که عاشق همسرش بوده و همسرش بعد ازدواج پاش رو کرده تو یه کفش که مگه من عشقت نیستم باید دار و ندارت رو به نامم کنی ؟؟؟
بماند یادگاری برای آیندگان که آدم ها پشت ویترین پنهان شدن