میدونم مشکلم چیه ، بهش میگن خیالپردازی ناسازگار ، یعنی آدم یه زندگی یا دنیای خیالی تو ذهنش میسازه و توش زندگی میکنه ، دیالوگ ها ، شخصیت ها ، اماکن و همه چیز تو رویا دقیق و جزئیه . فرد مبتلا ، اکثر اوقات تو رویا غرقه و از هر فرصتی برای خروج از واقعیت و خیال پردازی استفاده میکنه ، میتونه همراه با فکر کردن آهنگ گوش بده و راه بره ، یا اینکه موقع دیدن یه فیلم یا خوندن یه رمان ذهنش تحریک بشه ، یا حتی یه اتفاق قابل توجه تو واقعیت و به خیالش اضافه کنه که من متاسفانه همشو دارم 😭😭
ولی قضیه ای که هست اینه :
اینجور آدما معمولا از زندگی واقعی ناراضی ان و به دنبال فرار هستن ، ولی زندگی من عالیه . بهترین پدر و مادر ، وضع مالی متوسط ولی مناسب ، عشق و صمیمیت اعضای خانواده ، دوستای خوب و ظاهر خوب و...
و همه چی انقدر خوب و نرماله که من بدم میاد ! بدم میاد از دغدغه های عادی ، احساسات روزمره ، کارای عادی ، خانواده عادی ، زندگی عادی و ...
و یه دنیایی تو ذهنم ساختم که مطمئنیم اگه ازش فیلم بسازن ، کم کمش اسکارو میگیره ✨
زندگی خیالی من ، متشکل از خودم در آینده است که توی خارج از کشور زندگی میکنم و وکیل شدم ( امسال نهمم و دارم آماده تیزهوشان دهم انسانی میشم و میخوام وکیل شم) ، و با یکی از بزرگترین سازمان های مخفی دنیا که یه تئوری ثابت نشده در حال حاضر هست ، درگیر شدم که بزرگترین سیاست های دنیا اونجا شکل میگیره و به صورت مخفیانه با یکی از اعضای اصلی هیئت مدیره اون سازمان همکار شدم .
مشخصات من توی این رویا اینه : یه دختر بیست و هشت ساله خیلی قد بلند ، با پوست سفید و لپای تپل و صورت کوچیک (پوست سفید و صورت کوچیکش فقط واقعیه) و اخلاق خیلی پر شور و نشاط و کنجکاو و مغرور و حرفه ای و کاربلد که همزمان با وکالت بین الملل خیاط و نویسنده هم هست .
و مشخصات رئیس اون سازمان که من دوستش دارم هم اینه : یه پسر سی ساله و خیلی قد بلند با پوست سفید و بدون ریش و سبیل و مو روی بدنش و موهای خاکستری و چشمای نیلی ( آبی تیره ) با آی کیو بالای ۲۰۰ که مادرش معشوقه پدرشه و پدرش مادرشو فراری داده و اسید روی صورتش پاشیده که صورتش کاملا سوخته و مادرش با کلی عمل جراحی به صورت مخفیانه به عنوان خدمتکار پسرش کار میکنه و پدرش هم یه پارانویید دیوونه است و یه مسیحی اصیل که باعث شده پسرش از این دین حالش به هم بخوره و بخواد همه دین های دنیا رو از بین ببره . خواهر این پسرو دشمنانی پدرش انقدر زدنش که از گردن به پایین کلا فلج شده و تنها دلخوشی پسره است . برادر پسره که از زن باباشه ، سایه همو با تیر میزنن و از هم متنفرن و از هر موقعیتی برای نابود کردن هم استفاده میکنن ..... خود پسره یه پسر اسکیزوفرنیه ( توهم و روانپریشی ) و کوررنگی داره ، یه جور عقده حقارت و سلطه گری و ریاست داره و به شدت بی احساسه
و این نفر دوم شخصیه که اگه تو واقعیت وجود داشته باشه ، من براش میمیرم 😭 اون تمام احساسات منه ، تمام قلب منه ، خیلی گناه داره ، هیچکس دوستش نداره ، همه بهش بدی کردن ولی اون به من اعتماد کرده (یه چیزیو نگفتم ، هیکلش نه هرکوله نه چوب کبریت ولی در کل رو فرم)
من از مردای واقعی متنفرم
از هر مرد ریش و سبیل دارم حالم به هم میخوره 😶
از هر مردی غیر از اون حالم به هم میخوره
با کسی غیر از اون ازدواج نمیکنم
کسی غیر از اون شایسته مرد بودن نیییسسستتتت😭😭
ببخشید خیلی حرف زدم ، این پست صرفا جهت درددل بود ، به هیچکس من اینا رو نگفتم و نمیگم ، اینجا هم چون ناشناسم میگم .
اگه دوست داشتید نظرتونو بدید ، یعنی خیلی خوشحالم میشم اگه بدید و خییییلی گلی اگه تا ته درد دلام موندی ♥️♥️♥️