مامانم بزرگم نزدیک ۹۰سالش بود
بعد بخاطر مریضیش مامانم چندسال هواشو داشت هی براش سوپواینا درست میکرد خونشو مرتب میکرد
بعد حاجی مامان بزرگم با عمم دوتا پسراش زندگی میکردن
(عموهاممجردن عمم بیوست ی پسر داره)
ی شب عمواینام زنگ زدن ک حال مامان بزرگم بدشده مامانمم چندشب بیمارستان موند
ی روز ک خسته شده بودداشت باعموم برمیگشتم ی اب خرید ک بخوره ب عموم تعارف کرد نخورد مامانم نصف ابوخورد بقیشو ریخت زمین
تااینجاش مشکلی نداره
چندروز دیگ مامان بزرگم شب مرد
ا بس خونه عمواینام کثیف بود ب کسی خبرندادن مامانم سریع رفت کمک عمم اینا خونرو تمیزکردن بعد تازه صبح خبردادن ب بقیه ک ننه بزرگم مرده
بعد ی مدت یهو
عموم اومدگفت اون ابی ک مامانم خورده نصفشو ریخته جلو بیمارستان حتما اب دعا بوده(منظورش این بود ک مامانم رفته دعانوشته ننه بزرگم بمیره دعانویسه گفته باید اب دعاروبریزی جلوبیمارستان تا مامان بزرگم بمیره)