ما طبقه بالای مادر شوهرم زندگی میکنیم و کلید خونه مون رو داشت هرچی به شوهرم میگفتم بگیر ازش ما تازه عروس دامادیم شاید خاستیم خلوت کنیم اما میگفت مادر بدون اجازه وارد خونه نمیشه اول بگم منو جاریم نوبتی میریم خونش رو تمیز میکنیم و آشپزی و اینا چون خودش میگه مریضم و نمیتونم دیروز شوهرم دو روز مرخصی گرفته بود گفت میخام استراحت کنم منم صبح نرفتم خونه مادر شوهرم گفتم با شوهرم باشم بعد از ظهر برم خونشون بعد ما داخل اتاق بودیم دره اتاق خاب رو قف نکرده بودم چون اصلا فکرشو نمیکردم بخاد بیاد یهو در باز شد شوهرم داد زد گفت نیا نیا اونم رفت داخل بذیرایی منم رفتم یهو شروع کرد به داد و بیداد که چرا نیومدی خونه رو تمیز کنی و آشپزی مگه نمیدونی من مریضم بعد رو به شوهرم گفت مگه تو اصلا زنتو تا الا ندیدی که اصلا یه دقیقه دور نمیشین چرا نمیومدی خونم بعدم رفت منم هیچی نگفتم شبش رفتم برا غذا صداش زدم اما نیومد غذاش رو بردم براش بزارم بر نداشت و اصلا حرف نزد باهام امروز صبح بعد از صبحانه با شوهرم رفتیم خونش بازم باهامون حرف نزد بعد همون لحظه خواهرش زنگ یکم حرف زد بعد یهو گفت پسرای من که دلشون میخاد بیرونم کنن از خونه حتی میرم خونه هاشون منو میگن برو بیرون واسه خونم هیچی نمیخرن سه روزم گشنه باشم چیزی برام نمیارن زن هاشونم که بدتر ما هم بلند شدیم و امدیم الا از صبح شوهرم اینقدر حساس شده دیشب که هرچی بهش گفتم بیا بریم بیرون گفت نه الان امشب مامانم نارحته اگه بریم بیرون بیشتر نارحت میشه امروزم اصلا نزدیکم نمیشد همشم میگه برو ببین مامانم چیزی لازم ندارع برو غذا درست کن ببین چیزی نمیخاد الا اینا به کنار بهش گفتم کلید هارو بگیر ازش شاید بازم بیاد اما عصبانی میشه و دعوامون شد سر این به جای اینکه عصبانی بشه هنوز طرفداری میکنه و بیشتر روش حساس شده