یه بار امتحان کن زبون بند قران حفط کن یه خواسته معقول بیا اول قبلش سه بار زبون بند قران بخون به شوهرت اهسته نفهمه خواستت را بگو
من بیشتر رو مادر شوهرم میخونم شوهر منم مامانی چون دخالت زباد میکنن با زبون بند دعوت به سکوت مبکنم مثلا دوست ندارم مادر شوهرم امروز از شوهرم کاری بخواد زبون بند به مادر شوهرم میخونم مادر شوهرم اون روز سکوت میکنه نمیدونم متوجه شدی یا نه
اگه شوهرت مشکل مالی نداره رازیش کن منم چند سال با مادر شوهر زندگی کردم از نوع اصفهانی اش ولی همیشه طوری رفتار کردم که نتوانند تو زندگی دخالت کنن بجاش پسنداز کردم تاخانه خریدیم
وای ازدست مادرشوهرمن.خدانصیب هیچ کس نکنه.توهمه کاردخالت میکنه
اول هرگز باخاندان شوهر درد دل نکن دوم همیشه به چشم مهمان اونها ببین یعنی وقتی مهمان میاد چطوری پزیرایی میکنی بی احترامی نکن حتی ا
گه توهین بشنوی فکر کن خانهی تو که انها امدن حرمت داره این طوری خ دت اروم میشی اما اونها بعد از یه مدتی میفهمنند که این طرفندا روی شما اثر نداره دیگه ازارت نمیدن
اگه شوهرت مشکل مالی نداره رازیش کن منم چند سال با مادر شوهر زندگی کردم از نوع اصفهانی اش ولی همیشه طوری رفتار کردم که نتوانند تو زندگی دخالت کنن بجاش پسنداز کردم تاخانه خریدیم
اگه اثر نکرد به زاهر باهاش موافقت کن ولی کار خودت بکن هرگز صدات روش بلند نکن حتی اگه رنجیدی دلش نشکن حتی اگه دلت شکست سعی کن بسپری دست خدا ا ن وقت مهجزه خدا را میبینی اگه از دستش ناراحت بودی وازت کاری خواست انجام بده ولی نیت کن برای رصای خدا *****وقتی شوهرت رفتار تو رو ببینه انوقت متوجه میشی من چی گفتم مادر شوهر من حالا بعد از 19سال حاطر نیست بقیر از حرف من حرف دیگران قبول کنه خورده شیشه داره ولی فهمیده که اگه منو داشته باشه چی داره
روزای اول ازدواجم تا ماه سوم بعدعروسی شوهرم خرج زندگی را داده بود دست مادرش اون ه قذایی که خودش دوست داشت میپخت منم اول هیچی نگفتم یه هقته بهد فقط ظرف ناهار را میشستم هیچ کاری نمیکردم میخوردم میخوابیدم مامان شوهر دید نه اون میپزه من را میخورم مخوابم ارایش میکنم با شوهرم وقت میگزارم حرسش گرفت گفت بیا تو قذا بپز منم امدا قذارامسوزندم یا چیزاییی که خودم دوست داشتم میپختم دید نخیر فایدهای نداره خودش شروع کرد اشپزی حالا من صبح بیدار میشدم میرفتم بوسش میکردم میگفتم مامان عزیزم دلم فلان قذا را مخواد لطفا د ست کن خلاصه با عزیزم ق بونت ب م چندماه دیگه ام گزشت یه روز مادر شوهرم گفت بیا قدا را جدا کنیم منم با اکراه پزیرفتم
خدامیدونه تودلم عروسی بود باصبر خودش جدا کرد حالا هرکدام ما جدا زندگی میکنیم ولی میدونی گاهی براش قدا میفرستم خوشحال میشه
چقدرخووووب.خوش به حالت.منم فعلامنتظرم این خونه روعوض کنن.توخونه جدیدرفتم دیگه میگم میخوام توخونه ی خودم آشپزی کنم ازوسایلای خودم استفاده کنم موندن خاک میخورن.شده دعواهم راه میندازم ولی دیگه باهاش زندگی نمیکنم
.فقط الان بخاطرخریدخونه دارم تحمل میکنم
خانومی اسم کتابت همونی بودکه گفتی؟
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
