یک ساله ازدواج کردم تو این یکسال پدر و مادرم خیلی بدردم خوردن همش هوامو داشتن هرموقع دکتری داشتم برام پول میزدن به حسابم هرموقع از یه لباسی چیزی خوشم میومد مامانم سریع برام میخریدش
یه چند تیکه طلا فروختم برا همسرم پول نداشتیم
مامان بابام برام
یه انگشتر و یه جفت گوشواره خریدن دوباره همیشه هم ۲میلیون و ۳ میلیون میزنن به کارتم
امروز داشتم فکر ميکردم خیلی ناراحت شدم که هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم حتی پول ندارم وقتی میرم خونشون با دست پر برم دلم میخواد منم میتونستم بدردشون بخورم
دلم خیلی گرفته وقتی چهره چون میاد توی ذهنم قلبم آتیش میگیره