من تو فامیل شوهرم غریبه ام وهمیشه مجبورم تنهایی برم توی عروسی ها فقط گاهی اوقات بعضی هاشون خانواده مم دعوت میکنن ولی بیشتر اوقات فقط خودم تنها هستم برای همین وقتی میرم داخل تالار نمیدونم کنار کی بشینم جاری هام و بقیه با خواهرشون و اقوامشون سر یه میز هستن ولی من مجبورم تنها بشینم و این خیلی برام سخته حتی گاهی اوقات دچار اضطراب میشم چون فکر میکنم اونا منو تنها میبینن تو دلشون چی میگن من خواهری هم ندارم وقتی اونارو میبینم هر مجلس دورهم هستن خیلی دلم میسوزه و میگم کاش منم جای اونا بودم
پیش خاهر شوهر مادرشوهرت بشین منم ی جاریم غریبس تو جمع ها یا مهمونیا خودم کنارش میشینم و باهاش حرف م ...
خدا حفظت کنه که با جاریت اینطوری برخورد میکنی میدونی جو مجلس های اونا یجوری هست وقتی تو مجلس هستن اصلا شخصیت شون زمین تا آسمون فرق میکنه با وقتای دیگه خیلی میرن توقیافه
همه ای عروسی های فامیل شوهر تنها میریم مگه باید خانواده مون دعوت باشن مثلاااا یکیش مادرم دعوت باشه م ...
خب شاید از شما فرق میکنه اقوام شوهر من چون همه باهم فامیلن خانوادگی دعوت میشن اصلا هیشکی مثل من تنها نیست همه یکیو دارن الا من حتی فکر کردن بهشم حالمو بد میکنه
وای آره فقط کافیه یبار بیای ببینی اصلا وقتی وارد تالار میشم خودمو بزور کنترل میکنم وگرنه دم تالار غش ...
اگه یکبار نمیرفتی یا میرفتی میگفتی هیچکس رو نمیشناسم و برمیگشتی بخاطره آبروشونم که شده جات میدادن پیش خودشون ولی خب هربار خودت رو کوچیک کردی و رفتی تنها نشستی