ی برادر شوهر دارم ی شهر دیگه زندگی میکنه به خاطر کار اما فامیلای زنش با مادر شوهرم اینا اینجان بچه ها اینا طاقتشون نمیگیره چون اونجا تنهان هر هفته خونه مان منم خسته شدم الان قراره شانس بدبختی من ی زمین اینجا بخرن بیشتر مزاحم ما بشن من دیشب به شوهرم گفتم اگه اینجا زمین بخرن خستمون میکنن هر سری به ی بهانه اینجان جمعه اومدن دوباره دوشنبه اومدن این هفته الان قرار چهار شنبه هم بیان زندگی ندارم از دستشون بعد شوهرم گفت بیا بریم بیرون چون اعصابم خراب شد فهمیدم زمین خریدنشون قطعی شده گفتم نمیام بعد یهو شوهرم گفت به تخمم (معذرت میخوام)بعد برا خودش قهر کرد رفت اون اتاق منم فشارم رفت بالا عصبی شدم فحشش دادم کلی گریه کردم اصلا عین خیالش نبود برا خودش تا دوازده گرفت خوابید بعد غذاشم خورد پیراهنش هم داد اتو کنم گورش گم کرد دلم میخواد خفش کنم فقط من بدبخت تا چهار صبح گریه کردم خدا لعنت کنه این بردار شوهرمو