خانواده شوهرم رو میبینم چطور دور دخترشون میچرخن دخترش شهرستانه مادره خار برا دست دخترش و نوه دختریش میدوه میره شهرستان کلا دور همن همشون هوای همو دارن
خانواده من تارک دنیا وفی الاخرت هستن با هیچکس رفت وامد ندارن درحد تلفنی با فامیلها خونه من نمیان سالی گاهی منم نمیرم چون اونجا از رفتاراشون اذیت میشم خشک وبی عاطفه هستن چندوقت پیش حالم بدشد بچم کوچیکه زنگ زدم به مادرم گفتم بیا بمون پیش بچم من برم دکتر گفت منو از خواب بیدارکردی عادت داره تا ظهر بخابه نمیام منو میخای بکشونی اونجا گفتم حالم خوب نیست چطوری بهبچه شیرخوارم برسم گفت بگو شوهرت بیاد گفتم اونسرکاره مرخصی نداره نیومد دلم شکست از اونموقع همش مریضه به درک هیچوقت هم زنگ نزدم حالشو بپرسم فقط چندوقت پیش کار داشتم زنگ زده بودم خونشون گفت مریضم گفتم برو دکتر خوب میشی