از دوردست ها ، همانجایی که از دست هایمان دور است ، ندای آمدنت میاد... زمزمه میکنند تو در راه هستی...قدم به قدم نزدیکتر خواهی شد ، بار دیگر دستانم را خواهی گرفت ، بار دیگر چشمانت را خواهم بوسید... امان از دلم... امان از دلِ تنگم... کاش اینبار بیایی ، کاش اینبار کمی مراعات این دل را بکنی... این دل عجیب به آمدنت دل بسته ست ، به همان ندایی که از دور دست ها آمده ست... به راستی قرار است این چند روز برایم چطور بگذرد؟ چطور تاب بیاورم در حالیکه بازهم ترس آنکه نشود ، نتوانی ، نیایی با همه جانم بازی میکند...
بین خودمان بماند ، کمی دل بسته ام به آن ندا... بیا معشوقه ام ، بیا...