الان بیست و هشت سالمه وقتی بچه بودم چهار سالم بود مامانم یه رفیق داشت میومد خونه با تلفن خونه ما زنگ میزد به دوست پسراش
درست یادم نمیاد بچه بودم رفتم به مامان دختره گفتم
بعد مامانم اومد یه قاشق رو گاز داغ کرد پشت دستم
هیچوقت تاول های دستمو وقتی قاشق داشت رو دستم جلز ولز میکرد یادم نمیره همش جلو چشممه تا مغز استخونم سوخت گوشت دستمودیدم که سفید شده بود جونم باهاش سوخت 🥲 ولی به بابام گفتم خوردم زمین با اون سن کمم تشخیص دادم که نباید باعث دعواشون بشم
یبارم چون سهم غذای داداشمو خوردم منو با چاقو زد دستم برید جاش هنوز هست
ولی من در عوض همیشه از خودم براش گذشتم حرف زدنشو با دوست پسرش میشنیدم بچه بودم هفت هشت سالم بود
ده سال به بابام خیانت کرد من میدونستم اخر سر خودم نزاشتم کسی بفهمه جمعش کردم
بچه ها بخشیدمش ولی یادم نمیره ،مامانمو دوس ندارم
بهم میگه تو دوسم نداری ،وقتی تک دختر باشی مامان که نداشته باشی انگار هیچی نداری از دار دنیا
همیشه دنبال عشق حال خودش بود هیچوقت منو ندید
وقتی یادم میاد دلم میگیره
تا یه ذره به بچم اخم میکنم خودمو ساعتها سرزنش میکنم
میگم نکنه شبیه مامانم بشم
برا بچه هاتون مادر باشین