واقعانم . اگر تاپیک قبلیامو بخونی میفهمی چیکار باهام کرده :)
منی که فوبیا داشتم ازش و همیشه سکوت کردم دربرابرش با اینکه تو دلم طوفان بود ولی هیچی نمیگفتم تا خودش از کنایه هایی که بهم میزنه خسته شه
آخرشم من تو روش وایسادم و هیچی برا گفتن که نداشت اومد بهم گفت تو درستو ول کردی . ربطی به موضوع اونموقعمون نداشت منم گفتم تو هی منو با بقیه مقایسه میکنی هی میگی دختر مردم فلانه بهمانه من یبار اسن بهت گفتم بابای مردم اینجوریه بابای اون دختر اونجوریه چقدخوبه تو اینجوریی ؟ هنوز کبودیای رو گردنم جای انگشتاش هست تو آینه نمیرم که نبینم گردنمو .داشت خفممیکرد:)
خسته شدم ازش و کل ترسمو گذاشتم کنار گفتم تهش زیر دستش میمیرم دیگه . ولی خب رفت و پشت سرشم نگا نکرد ولی اگه یکی دیگه پُرش کنه میاد سراغمو منو جدا میکنه از مامانم مامانی که هم برام پدر بودو هم مادر