شبی که تو بیمارستان سقط کردم و پسرمو ازدست دادم..
شبی که منو تو اتاقی گذاشتن کنار کسی که همون شب زایمان کرده بود،
نصف شب بود که با صدای خوشحالی بابای بچه از خواب بیدار شدم که داشت قربون صدقه بچش میرفت،
هیچکس نفهمید من اون لحظه پتو سرم کشیده بودم و داشتم زارمیزدم،
چقدر دلم شکسته بود...
من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود....