رفته بودم خونه پدر بزرگم ومادربزرگم اصرار واصرار باید چایی بخوری استکاناهم لک داشت مجبوری گرفتم ولی دلم نکشید بخورم پنجره باز بود از پنجره ریختم بیرون که یهو بابابزرگم دادزد واییی سوختمممممم چایی ریخته بود تو سر کچلش (خدا رحمتش کنه)
و از اون بدتر مادربزرگم اومد نگاه کنه چی شده تفاله های چای چسبیده بود به توری پنجره واستکانی در دست بهت زده به افق خیره شدم