بچه ها من کلاس دوم سوم بودم به شدت یعنی به شدت میترسیدم
و احساس می کردم یه چیزایی میبینم
یه بار یه چهره فوق العاده زشتم پشت در اتاق دیدم
بعد مامانم به اینجور چیزا اعتقاد ندارند ولی چون ترس من به شدت زیاد بود خیره پیش یه دعا نویس که میگفتن خیلی کارش خوبه اون میگه چشم سومش بازه و اینا و میگفته که یه دعا مینویسم بسته شه
من اون موقع باور کردم ولی بزرگتر که شدم فهمیدم دعا اینجور چیزا چرتن
ولی هی توهم میزنم سرم سنگینه
از دست خرافاتی شدن خودم خستم